شماره ١١٥

اي کهن گشته تن و ديده بسي نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته است بدو نيز مناز
ناز دنيا گذرنده است و تو را گر بهشي
سزد ار هيچ نباشد به چنين ناز نياز
گر بدان ناز تو را باز نياز است امروز
آن تو را تخم نياز ابدي بود نه ناز
از آن ناز گذشته بگرفته است تو را
بند آن ناز تو را چيست مگر مايه آز؟
کار دنياي فريبنده همه تاختن است
پس دنياي فريبنده تازنده متاز
چون چغرگشت بناگوش چو سيسنبر تو
چند نازي پس اين پيرزن زشت چغاز؟
عمر پيري چو جواني مده اي پير به باد
تيرت انداخته شد نيز کمان را منداز
گرد گردان و فريبانت همي برد چو گوي
تا چو چوگانت بکرد اين فلک چوگان باز
باز گرد از بدو بر نيک فراز آر سرت
به خرد کوش، چو ديوان چه دودي باز فراز؟
باز بايد شدن از شر سوي خير به طبع
کز فرازي سوي گو گوي به طبع آيد باز
جفت خير است خرد، زو ستم و شر مخواه
خيره مر آب روان را چه کني سر به فراز؟
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
باز گرد، اي سره انجام، بدان نيک آغاز
خرد است آنکه تو را بنده شده ستند بدو
به زمين شير و پلنگ و به هوا باشه و باز
خرد آن است که چون هديه فرستاد به تو
زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز
چون به بازار جهان خواست فرستاد هميت
مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز
بر سر ديو تو را عقل بسنده است رقيب
به ره خيره تو را علم بسنده است نهاز
گرد بازار بگرد اينک و احوال ببين
چون تو خود مي نگري من نکنم قصه دراز
آب جوئي و، سقا را چو سفال است دهان
حله خواهي تو و، شلوار ندارد بزاز
علما را که همي علم فروشند ببين
به ربايش چو عقاب و به حريصي چو گراز
هر يکي همچو نهنگي و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز
گرش پنهانک مهمان کني از عامه به شب
طبع ساز وطربي يابيش و رود نواز
مي جوشيده حلال است سوي صاحب راي
شافعي گويد شطرنج مباح است بباز
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نيز کرده است تو را رخصت و داده است جواز
مي و قيمار و لواطت به طريق سه امام
مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!
اگر اين دين خداي است و حق اين است و صواب
نيست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز
آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز
سوي من شايد اگر سرش بکوبي به جواز
زين قبل ماند به يمگان در حجت پنهان
دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز
نيم ازان کاينها بر دين محمد کردند
گر ظفر يابد بر ما، نکند ترک طراز
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
يکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز
گر همه خلق به دين اندر ديوانه شدند
اي پسر، خويشتن خويش تو ديوانه مساز
بشنو اين پند به دين اندر و بر حق بايست
خويشتن کژ مگر خيره چو آهو و گراز
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستي ورز و بکن طاعت و حيلت مطراز
به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دين
ره دين راست تر است اي پسر از تار طراز
به چپ و راست شده است از ره دين آنکه جهان
بر دراعه ش به چپ و راست به زر بست طراز
شوم چنگال چو نشپيل خود از مال يتيم
نکشد گرچه ده انگشت ببريش به گاز
ور بپرسيش يک مشکل گويدت به خشم
«سخن رافضيان است که آوردي باز!»
به سؤال تو چو درماند گويد به نشاط
«بر پيمبر صلواتي خوش خواهم به آواز!»
صبر کن بر سخن سردش زيرا کان ديو
نيست آگاه هنوز، اي پسر از نرخ پياز
خويشتن دار تو کامروز جهان ديوان راست
چند گه منبر و محراب بديشان پرداز
سرد و تاريک شد، اي پور، سپيده دم دين
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز
داد گسترده شود، گرد کند دامن جور
باز شيطان به زمين آيد باز از پرواز
علم کانباز عمل بود و جدا کردش ديو
باز گردند سرانجام و بباشند انباز
روي جان سوي امام حق بايد کردنت
گاه طاعت چو کني روي جسد سوي حجاز
سخن حکمتي اي حجت زر خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز