برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر در کرده کنار
رخ سبز صحرا بخنديد خوش
چو بر وي سياه ابر بگريست زار
گل سرخ بر سر نهاد و ببست
عقيقين کلاه و پرندين ازار
بدريد بر تن سلب مشک بيد
زجور زمستان به پيش بهار
به بازوي پر خون درون بيد سرخ
بزد دشنه زين غم هزاران هزار
ز بس سرد گفتارهاي شمال
بريده شد از گل دل جويبار
نبيني که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار؟
صبا آيد اکنون به عذر شمال
سحرگاه تازان سوي لاله زار
بشويدش عارض به لولوي تر
بيالايدش رخ به مشکين عذار
بيارد سوي بوستان خلعتي
که لولوش پود است و پيروزه تار
سوي گلبن زرد استام زر
سوي لاله سرخ جام عقار
سوي مادر سوسن تازه تاج
سوي دختر نسترن گوشوار
به سر بر نهد نرگس نو به باغ
به ارديبهشت افسر شاهوار
نوان و خرامان شود شاخ بيد
سحرگاه چون مرکب راهوار
دهد دست و سر بوس گل را سمن
چو گيرد سمن را گل اندر کنار
شگفتي نگه کن به کار جهان
وزو گير بر کار خويش اعتبار
که تا شادمانه نگردد زمين
نپوشد هوا جامه سوکوار
چو نسرين بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفنديار
چو نرگس شود باز چون چشم باز
شود پاي بط بر چنار آشکار
پر از چين شود روي شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلنار
نگه کن به لاله و به ابر و ببين
جدا نار از دود، وز دود نار
سوي شاخ بادام شو بامداد
اگر ديد خواهي همي قندهار
و گر انده از برف بودت مجوي
ز مشکين صبا بهتر انده گسار
نگه کن بدين بي فساران خلق
تو نيز از سر خود فرو کن فسار
اگر نيست سوي تو داري دگر
همه هوش و دل سوي اين دار دار
وگر نيستت طمع باغ بهشت
چو خر خوش بغلت اندر اين مرغزار
نگه دار اندر زيان آن خويش
چنانکه ت بگفته است بسيار خوار
به نسيه مده نقد اگر چند نيز
به خرما بود وعده و نقد خار
کرا معده خوش گردد از خار و خس
شود کامش از شير و روغن فگار
چه بايد تو را سلسبيل و رحيق
چو خرسند گشتي به سرکه و شخار؟
جهان ره گذار است، اگر عاقلي
نبايد نشستنت بر ره گذار
ستور است مردم در اين ره چنانک
بريده نگردد قطار از قطار
شتابنده جمله که يک دم زدن
نپايد کسي را برادر نه يار
ره تو کدام است از اين هر دو راه؟
بينديش و برگير نيکو شمار
اگر سازوار است و خوش مر تو را
بت رود ساز و مي خوشگوار
وز اين حالها تو به کردار خواب
نگردي همي سرد زين روزگار
وز اين ايستادن به درگاه شاه
وز اين خواستن سوي دهدار بار
وز اين بند و بگشاي و بستان و ده
وز اين هان و هين و از اين گير و دار
وز اين در کشيدن به بيني خويش
ز بهر طمع اين و آن را مهار
گماني مبر کاين ره مردم است
بر اين کار نيکو خرد برگمار
همي خويشتن شهره خواهي به شهر
که من چاکر شاهم و شهريار
شکار يکي گشتي از بهر آنک
مگر ديگري را بگيري شکار
بدان تا به من برنهي بار خويش
يکي ديگرت کرد سر زير بار
ستوري تو سوي من از بهر آنک
همي باز نشناسي از فخر عار
تو را ننگ بايد همي داشتن
بخيره همي چون کني افتخار؟
ستور از کسي به که بر مردمي
بعمدا ستوري کند اختيار
ز مردم درختي نه اي بارور
بلندي و بي بر چو بيد و چنار
اگر ميوه داري نشد هيچ بيد
به دانش تو باري بشو ميوه دار
دريغ اين قد و قامت مردمي
بدين راستي بر تو، اي نابکار
اگر باز گردي ز راه ستور
شود بيد تو عود ناچار و چار
وگر همچنين خود بماني چو ديو
دل از جهل پر دود و سر پرخمار
کسي برتو نتواند، از جهل،بست
يکي حرف دانش به سيصد نوار
تو را صورت مردمي داده اند
مکن خيره مر خويشتن را حمار
بکن جهد آن تا شوي مردمي
مکن با خداي جهان کارزار
تو را روي خوب است ليکن بسي است
به ديوار گرمابه ها بر نگار
به دانش تو صورت گر خويش باش
برون آي از اين ژرف چه مردوار
خرد ورز ازيرا سوي هوشمند
زجاهل بسي به بود موش و مار
چو مر خويشتن را بداني به حق
در اين ژرف زندان نگيري قرار
ز کردار بد باز گردي به عذر
چو هشيار مردان سوي کردگار
مر اين گوهر ايزدي را به علم
بشوئي ز زنگار عيب و عوار
ازيرا که آتش، چو شد زر پاک،
برو کرد نتواند از اصل کار
ز حجت شنو حجت اي منطقي
ز هر عيب صافي چو زر عيار