شماره ١٠٢

يکي خانه کردند بس خوب و دلبر
درو همچنو خانه بي حد و بي مر
به خانه ي مهين درنشاندند جفتان
به يک جا دو خواهر زن و دو برادر
دو زن خفته اند و دو مرد ايستاده
نهفته زنان زير شويان خود در
نه کمتر شوند اين چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به را ز بتر
وليکن کم و بيش و خوبي و زشتي
به فرزندشان داد يزدان داور
سه فرزند دارند پيدا و پنهان
ازيشان دو پيدا و يکي مستر
نيايد برون آن مستر به صحرا
نشسته نهفته است بر سان دختر
وز اين هر يکي هفت فرزند ديگر
بزاده است نه هيچ بيش و نه کمتر
ز هر هفتي از جمله اين سه هفتان
يکي مهتر آمد بر آن شش که کهتر
وزين بيست و يک تن يکي پادشا شد
دگر جمله گشتند او را مسخر
همي گويد آن پادشا هر چه خواهد
همه ديگران مانده خاموش و مضطر
به خانه ي مهين در هميشه است پران
پس يکدگر دو مخالف کبوتر
بگيرند جفت و نسازند يک جا
نباشند هرگز جدا يک ز ديگر
به خانه ي کهين در نيايند هرگز
که خانه ي مهين استشان جا و در خور
بسا خانه ها کان به پرواز ايشان
شد آباد و بس نيز شد زير و از بر
کبوتر که ديده است کز گردش او
جهان را گهي خير زايد گهي شر؟
به خانه ي کهين در هميشه سه مهمان
از اين دو کبوتر خورد نعمت و بر
نيابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه اين دو کبوتر بيابد سديگر
سه مهمان نه يکسان و هر سه مخالف
وگرچه پدرشان يکي بود و مادر
ازيشان يکي کينه دار است و بدخو
دگر شاد و جوياي خواب است و يا خور
سوم شان به و مه که هرگز نجويد
مگر خير بي شر و يا نفع بي ضر
سه مهمان به يک خانه در باز کرده
بر اندازه خويش هر يک يکي در
همي هر يکي گويد آن ديگران را
که «زين در درآئيد کاين راه بهتر»
اگر زين سه آنک او شريف و والا
مر آن ديگران را سرآرد به چنبر
خداوند آن خانه آزاد گردد
هم امروز اينجا و هم روز محشر
وگر اين يکي را فريبند آن دو
خداوند خانه بماند در آذر
بد و نيک چون نيست امروز يکسان
چنان دان که فردا نباشند هم سر
شناسي تو خانه ي مهين و کهين را
بخانه ي تو هست اين سه تن نيک بنگر
کبوتر تو را بر سر است ايستاده
که از زير پرش نياري برون سر
نگر کان چه تخم است کامروز کاري
همان بايدت خورد فردا ازو بر
درختي شگفت است مردم که بارش
گهي نيش وزهر است وگه نوش و شکر
يکي برگ او مبرم و شاخ بسد
يکي برگ او گزدم و شاخ نشتر
خوي نيک مبرم خوي بد چو گزدم
بدي و بهي نيش و نوش است هم بر
تو گزدم بينداز و بردار مبرم
تو بردار آن نوش و از نيش بگذر
دو مرد است مردم توانا و دانا
جز اين هر که بيني به مردمش مشمر
تواناست بر دانش خويش دانا
نه داناست آنک او تواناست بر زر
هزاران توان يافت خنجر به دانش
يکي علم نتوان گرفتن به خنجر
توانا دو گونه است هر چند بيني
يکي زو جوان است و ديگر توانگر
جوان را جواني فلک باز خواهد
ستاند توان از توانگر ستمگر
به چيزي دگر نيست داننده دانا
ستمگار زي او يکي اند و داور
کسي چون ستاند ز ياقوت قوت؟
چگونه ربايد کسي بو ز عنبر؟
به دانش گراي، اي برادر، که دانش
تو را بر گذارد از اين چرخ اخضر
به دانش تواني رسيد، اي برادر،
از اين گوي اغبر به خورشيد ازهر
جهان خار خشک است و دانش چو خرما
تو از خار بگريز وز بار مي خور
جهان آينه است و درو هر چه بيني
خيال است و ناپايدار و مزور
جوانيش پيري شمر، مرده زنده
شرابش سراب و منور مغبر
جهان بحر ژرف است و آبش زمانه
تو را کالبد چون صدف جانت گوهر
اگر قيمتي در خواهي که باشي
به آموختن گوهر جان بپرور
بينديش تا: چيست مردم که او را
سوي خويش خواند ايزد دادگستر
چه خواهد همي زو که چونين دمادم
پيمبر فرستد همي بر پيمبر؟
بر انديش کاين جنبش بي کرانه
چرا اوفتاد اندر اين جسم اکبر
که جنباند اين را به همواري ايدون؟
چه خواهد که آرد به حاصل از ايدر؟
گر از نور ظلمت نيايد چرا پس
تو پيدائي و کردگار تو مضمر؟
وگر نيست مر قدرتش را نهايت
چرا پس که هست آفريده مقدر؟
ور از راست کژي نشايد که آيد
چرا هست کرده ي مصور مصور؟
ور آباد خواهد که دارد جهان را
چرا بيشتر زو خراب است و بي بر؟
بيابان بي آب و کوه شکسته
دو صدبار بيش است از شهر و کردر
بدين پرده اندر نيابد کسي ره
جز آن کس که ره را بجويد ز رهبر
ره سر يزدان که داند؟ پيمبر
پيمبر سپرده است اين سر به حيدر
اگر تو مقري ز من خواه پاسخ
وگر منکري پس تو پاسخ بياور
ز خانه ي کهين و مهين و از آن دور
کبوتر جوابم بياور مفسر
بگو آن دو خواهر زن و دو برادر
کدامند و فرزندشان ماده و نر
بيان کن که از چيست تقصير عالم
جوابم ده از خشک اين شعر وز تر
نداني به حق خداي و نداند
کس اين جز که فرزند شبير و شبر
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خداي جهاندار بي يار و ياور
تو گوئي که چون و چرا را نجويم
سوي من همين است بس مذهب خر
تو را بهره از علم خار است يا که
مرا بهره مغز است و دانه ي مقشر
سوي گاو يکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه ميده چه جو در
منم بسته بند آن کو ز مردم
چنان است سنگ ياقوت احمر
چو مدحت به آل پيمبر رسانم
رسد ناصبي را ازو جان به غرغر
جزيره ي خراسان چو بگرفت شيطان
درو خار بنشاند و بر کند عرعر
مرا داد دهقاني اين جزيره
به رحمت خداوند هر هفت کشور
خداوند عصر آنکه چون من مرو را
ده و دو ستاره است هريک سخن ور
چو مردم زحيوان بهست و مهست او
ز مردم بهين و مهين است يکسر
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نازش برد کافر از کرده کيفر
چو بر منبر جد خود خطبه خواند
باستدش روح الامين پيش منبر
چو آن شير پيکر علامت ببندد
کند سجده بر آسمانش دو پيکر
نه جز امر او را فلک هست بنده
نه جز تيغ او راست مريخ چاکر
به لشکر بنازند شاهان و دايم
ز شاهان عصر است بر درش لشکر
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر
اگر سوي قيصر بري نعل اسپش
ز فخرش بياويزد از گوش قيصر
همي تا جهان است وين چرخ اخضر
بگردد همي گرد اين گوي اغبر
هزاران درود و دو چندان تحيت
از ايزد بر آن صورت روح پيکر