اي به هوا و مراد اين تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار
در غم آزت چو شير شد سر چون قير
وان دل چون تازه شير تو شده چون قار
آز تو را گل نمايد اي پسر از دور
ليک نباشد گلش مگر همه جز خار
آز، گر او را امين کني، بستاند
او نه به بسيار چي ز عمر تو بسيار
بار و بزه از تو بر خره کرده است
اي شده چوگانت پشت در بزه و بار
مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد
زيرک خر بنده زير بار به خروار
خر سپس جو دويد و تو سپس نان
اکنون در زير بار مي رو خروار
خوار که کردت به پايگاه شه و مير
در طلب خواب و خور جز اين تن خوشخوار
تن که تو را خوار کرد چون که نگوئيش
«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟
چاکر خويشت که کرد جز گلوي تو؟
اينت والله بزرگ و زشت يکي عار!
گر تو بدانستيئي که فضل تو بر خر
چيست کجا مانديي، نژند و شکم خوار؟
فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود
عقل و سخن نيست جز که هديه جبار
عقل و سخن مر تو را به کار کي آيد
چون تو به مي مست کرده اي دل هشيار؟
کار خرد چيز نيست جز همه تدبير
کار سخن نيز نيست جز همه گفتار
کردي تدبير تو وليک همه بد
گفتي ليکن سرود يافه و بي کار
چون که خرد را دليل خويش نکردي
بر نرسيدي ز گشت گنبد دوار؟
هيچ نگفتي که: اين که کرد و چرا کرد
کار عظيم است چيست عاقبت کار
من چه به کارم خداي را که ببايست
کردن چندين هزار کار و بياوار
گرش نبودم به کار بيهدگي کرد
بيهدگي نايد از مهيمن قهار
واکنون تدبير چيست تام ببايد
بد، چو برون بايدم همي شد از اين دار
عقل ز بهر تفکر است در اين باب
بر تن و جان تو، اي پسر، سر و سالار
عقل تو ايدر ز بهر طاعت و علم است
پس تو چرائي بد و منافق و طرار؟
آتش دادت خداي تا نخوري خام
نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار
چون به زمستان تو به آفتاب بخسپي
پس چه تو اي بي خرد چه آن خر بي کار
نيست خبر سرت را هنوز کنون باش
جو نسپرده است پاي تو خر با بار
چرخ همي بنددت به گشت زمان پاي
روزي از اينجا برون کشدت چو کفتار
عمر تو را چون به موش خويش جهان خورد
خواهي تو عمر باش و خواهي عمار
تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار
چندين در معصيت مدو به چپ و راست
چون شتر بي مهار و اسپ بي افسار
ياد نيايد ز طاعتت نه ز توبه
اکنون که ت تن ضعيف نيست و نه بيمار
راست که افتادي و زخواب و زخور ماند
آنگه زاري کني و خواهش و زنهار
بي گنهي تات کار پيش نيايد
وانگه که ت تب گلو گرفت گنه کار
چونت بخواهند باز عاريتي جان
از دلت آنگه دهي به معصيت اقرار
تو بسگالي که نيز باز نگردي
سوي بلا گرت عافيت دهد اين بار
وانگه چون به شدي، زمنظر توبه
باز درافتي به چاه جهل نگونسار
عذر طرازي که «مير توبه م بشکست »
نيست دروغ تو را خداي خريدار
راست نگردد دروغ و زرق به چاره
معصيتت را بدين دروغ مياچار
مير گرت يک قدح شراب فرو ريخت
چون که تو از دين برون شدي ز بن و بار؟
مير چه گوئي که بر تو بر در مزگت،
اي شده گم ره، به دوخته است به مسمار؟
چون که بدان يک قدح که داد تو را مير
با تو نه دين و نه قول ماند و نه کردار؟
بلکه تو را دل به سوي عصيان مانده است
چون سوي طباخ چشم مردم ناهار
نيک نبودي تو خود، کنون چه حديث است
کز حشم و مير زور يافتي و يار؟
اي به شب تار تازنان به چپ و راست
برزني آخر سر عزيز به ديوار
روزي پيش آيدت به آخر کان روز
دست نگيرد تو را نه مير و نه بندار
گر تو نگهدار دين و طاعتي امروز
ايزد باشد تو را به حشر نگه دار
امروز آزار کس مجوي که فردا
هم ز تو بي شک به جان تو رسد آزار
آنچه نخواهي که من به پيش تو آرم
پيش من از قول و فعل خويش چنان مار
جان مرا گر سوي تو جانت عزيز است
سوي من، اي هوشيار، خوار مپندار
چون ندهي داد و داد خويش بخواهي
نيست جزين هيچ اصل و مايه پيکار
داد تو داده است کردگار، تو را نيز
داد ز طاعت به داد بايد ناچار
ور ندهي داد کردگار به طاعت
بر تو کسي نيست جز که هم تو ستمگار
هديه نيابي ز کس تو جز که زحجت
حکمت چون در و پند سخته به معيار