اصل نفع و ضر و مايه ي خوب و زشت و خير و شر
نيست سوي مرد دانا در دو عالم جز بشر
اصل شر است اين حشر کز بوالبشر زاد و فساد
جز فساد و شر هرگز کي بود کار حشر؟
خير و شر آن جهان از بهر او شد ساخته
زانک ازو آيد به ايمان و به عصيان خير و شر
اي برادر، چشم من زينها و زين عالم همي
لشکري انبوه بيند بر رهي پر جوي و جر
جز شکسته بسته بيرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پاي لنگ و راه تر؟
گر نه اي مست از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درنايد اسپت، اي پسر
گر نخواهي رنج گر از گرگنان پرهيز کن
جهل گر است اي پسر پرهيز کن زين زشت گر
جهل را گرچه بپوشي خويشتن رسوا کند
گر چه پوشيده بماند گر جهل از گر بتر
نيستي مردم تو بل خر مردمي، زيرا که من
صورت مردم همي بينم تو را و فعل خر
جز کم آزاري نباشد مردمي، گر مردمي
چون بيازاري مرا؟ يا نيستي مردم مگر؟
گرگ درنده ندرد در بيابان گرگ را
گر همي دعوي کني در مردمي مردم مدر
نفع و ضر و خير و شر از کارهاي مردم است
پس تو چون بي نفع و خيري بل همه شري و ضر؟
تن به جر گيرد همي مر جانت را در جر کشد
جان به جر اندر بماند چونش گيرد تن به جر
پيش جان تو سپر کرده است يزدان تنت را
تو چرا جان را همي داري به پيش تن سپر؟
خواب و خور کار تن تيره است، تو مر جانت را
چون کني رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟
مردمان از تو بخندند، اي برادر، بي گمان
چون پلاس ژنده را سازي زديبا آستر
گر شکر خوردي پريرو، دي يکي نان جوين
همبر است امروز ناچار آن جوين با آن شکر
داد تن دادي، بده جان را به دانش داد او
يافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر
جانت آزادي نيابد جز به علم از بندگي
گر بدين برهانت بايد، شو به دين اندر نگر
مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس
مردم نادان اگر خواهي ز نخاسان بخر
تن به جان يابد خطر زيرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان بدون يابد خطر
جان مردم را دو قوت بينم از علم و عمل
چون درختي که ش عمل برگ است و از علم است بر
جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک
بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر
گر نتابي سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت، اي پسر، بر آسمان سايدت سر
مر تو را بر آسمان بايد شدن، زيرا خداي
مي نخواند جز تو را نزديک خويش از جانور
بر فلک بي پا و پر داني که نتواني شدن
پس چرا بر ناوري از دين و دانش پاي و پر؟
از حريصي ي کار دنيا مي نپردازي همي
خانه بس تنگ است و تاري مي نبيني راه در
خاک را بر زر گزيده ستي چو نادانان ازانک
خاک پيش توست و زر را مي نيابي جز خبر
همچو کرم سرکه اي ناگه زشيرين انگبين
با خرد چون کرم چون گشتي به بيهوشي سمر؟
بس ترش و تنگ جاي است اين ازيرا مر تو را
خم سرکه است اين جهان، بنگر به عقل، اي بي بصر
جانت را اندر تن خاکي به دانش زر کن
چون همي نايد برون هرگز مگر کز خاک زر
همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همي
زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر
ره گذار است اين جهان ما را، بدو دل در مبند
دل نبندد هوشيار اندر سراي ره گذر
زير پاي روزگار اندر بماندم شصت سال
تا به زير پاي بسپردم سر، اين مردم سپر
دست و پايم خشک بسته است اين جهان بي دست و پاي
زيب و فرم پاک برده است اينچنين بي زيب و فر
نيستم با چرخ گردان هيچ نسبت جز بدانک
همچو خود بينم همي او را مقيم اندر سفر
کار من گفتار خوب و، راي علم و طاعت است
کار اين دولاب گشتن گاه زير و گه زبر
نيستم فرزند او زيرا که من زو بهترم
جانور فرزند نايد هرگز از بي جان پدر
نيست جز دولاب گردون چون به گشتن هاي خويش
آب ريزد بر زمين مي تا برويد زو شجر
وانگهي پيداست چون زو فايده جمله توراست
کاين ز بهر تو همي گردد چنين بي حد و مر
مردم از ترکيب نيکو خود جهاني ديگر است
مختصر، ليکن سخن گوي است و هم تدبير گر
پس همي بيني که جز از بهر ما يزدان ما
نافريده است اين جهان را، اي جهان مختصر
تن تو را گور است بي شک، مر تو را پس وعده کرد
روزي از گورت برون آرد خداي دادگر
تنت همچون گور خاک است، اي پسر، مپسند هيچ
جانت را در خاک تيره جاودانه مستقر
خاک تيره بد مقر است، اي برادر، شکر کن
ايزدت را تا برون آردت از اين تيره مقر
انچه گفتم ياد گير و آنچه بنمودم ببين
ور نه همچون کور و کر عامه بماني کور و کر