شماره ٩٨

اي چنبر گردنده بدين گوي مدور
چون سرو سهي قد مرا کرد چو چنبر
وز موي و رخم تيرگي و نور برون تاخت
تا زنده شب تيره پس روز منور
هر وعده و هر قول که کرد اين فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور
من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسيار بود قول مبصر
قولي به قلم گويد گويا به کتابت
قولي به زفان گويد مشروح و مفسر
مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو
مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر
گر قول مزور سخني باشد کان را
گوينده دگرگونه کند ساعت ديگر
پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند
کاين دهر همي گويد هموار و مستر
وز حق جز از حق نزاده است و نزايد
وين قاعده زي عقل درست است و مقرر
پس هرچه همي زير شب و روز بزايند
فرزند دروغند و مزور همه يکسر
زين است تراکيب نبات و حيوان پاک
بي حاصل همچون پدر خويش و چو مادر
ترکيب تو سفلي و کثيف است وليکن
صورت گر علوي و لطيف است بدو در
صورت گر جوهر هم جوهر بود ايراک
صورت نپذيرد ز عرض هرگز جوهر
يک جوهر ترکيب دهنده است و مصور
يک جوهر ترکيب پذير است و مصور
زنده نشد اين سفلي الا که به صورت
پس صورت جان است در اين جسم محضر
ور عاريتي بود بر اين سفلي صورت
ذاتي بود آن گوهر عالي را پيکر
وان گوهر کو زنده به ذات است نميرد
پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر
ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم
ماننده قصري شده پرنور و معنبر
بي بهره چرا مانده است اين جان تو زين تن
بي دانش و تمييز همانند يکي خر؟
داني که چو فر تن تو صورت جسمي است
جز صورت علمي نبود جان تو را فر
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بي مر در اين حصن مدور
وانگاه در اين حصن تو را حجر گکي داد
آراسته و ساخته به اندازه و در خور
بگشاده در اين حجره تورا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر
هر گه که تو را بايد در حجر گک خويش
يک نعمت از اين حصن درون خوان ز يکي در
فرمان بر و بنده است تو را حجر گک تو
خواهي سوي بحرش برو خواهي به سوي بر
اين پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را
تا هردو گهر داد بيابند ز داور
چندان که سوي تن تو سه در باز گشادي
بگشاي سوي جانت دو در منظر و مخبر
بشنو سخن ايزد بنگر سوي خطش
امروز که در حجره مقيمي و مجاور
بنگر که کجا مي روي، اي رفته چهل سال
زين کوي بدان دشت وزين جوي بدان جر
عمر تو نبيني که يکي راه دراز است
دنيات بدين سر بر و عقبيت بدان سر؟
آني تو که يک ميل همي رفت نياري
بي توشه و بي رهبري از شهر به کردر
کوتوشه و کورهبرت، اي رفته چهل سال
چون آب سوي جوي ز بالا سوي محشر؟
بنگر که همي بري راهي که درو نيست
آسايش را روي نه در خواب و نه در خور
بنگر که همي سخت شتابي سوي جائي
کان يابي آنجاي که برگيري از ايدر
هر چيز که بايدت در اين راه بيابي
هر چند روان است درو لشکر بي مر
زنهار که طرار در اين راه فراخ است
چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر
پرهيز که صيادي ناگاه نگيردت
کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر
اين گويد «بر راه منم از پس من رو»
وان گويد «طباخ منم توشه ز من خر»
شايد که بگريند بر آن دين که بدو در
فرند نبي را بکشد از قبل زر
شايد که بگريند بر آن دين که فقيهانش
آنند که دارند کتاب حيل از بر
گر فقه بود حيلت و، محتال فقيه است
جالوت سزد حاکم و هاروت پيمبر
ور يار رسول است کشنده ي پسر او
پس هيچ مرو را نه عدو بود و نه کافر
بنديش از اين امت بدبخت که يکسر
گشتند همه کور ز شومي ي گنه و، کر
جز کر نشود پيش سخن گوي غنوده
جز کور کند پيش خر و، شير موخر؟
بودند همه گنگ و علي گنج سخن بود
بودند همه چون خر و او بود غضنفر
آن کس که مرو را به يکي جاهل بفروخت
بخريد و ندانست مغيلان زصنوبر
ديوانه بود آنکه کله دارد در پاي
وز بيهشي خويش نهد موزه به سر بر
بودند همه موزه و نعلين، علي بود
بر تارک سادات جهان يکسره افسر
ميمون شجري بود پر از شاخ شجاعت
بيخش به زمين شاخش بر گنبد اخضر
برگش همه خيرات و ثمارش همه حکمت
زان برگ همي بوي و از آن يار همي خور
او بود درختي که همي بيعت کردند
زيرش گه پيغمبر با خالق اکبر
و امروز ازو شاخي پربار به جاي است
با حکمت لقماني و با ملکت قيصر
بل فخر کند قيصر اگر چاکر او را
فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر
زير قلم حجت او حکمت ادريس
خاک قدم استر او تاج سکندر
در حضرت از آن خوي خوش و طلعت پر نور
افلاک منور شد و آفاق معطر
از لشکر زنگيس رخ روز مقير
وز لشکر روميش شب تيره مقمر
ميراث رسيده است بدو عالم و مردم
از جد شريف و پدرش احمد و حيدر
شمشير و سخن معجز اويند جهان را
وين بود مر اسلامش را معجز و مفخر
بنده ي سخن اويند احرار خود امروز
فرداش ببند آيند اوباش به خنجر
او را طلب و بر ره او رو که نشسته است
جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر
وز حجت او جوي به رفق، اي متحير،
داروي دل گمره و افسون محير
وز من بشنو نيک که من همچو تو بودم
اندر ره دين عاجز و بي توشه و رهبر
بسيار گشادند به پيشم در دعوي
دعوي ها چون کوه و معانيش کم از ذر
بي برهان دعوي به سوي مرد خردمند
ماننده مرغي است که او را نبود پر
با بانگ يکي باشد بي معني گفتار
بي بوي يکي باشد خاکستر و عنبر
تقليد نپذرفتم و بر «اخبرنا» هيچ
نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر
رفتم به در آنکه بديل است جهان را
از احمد و از حيدر و شبير و ز شبر
آن کس که زميني بجز از درگه عاليش
امروز به جمع حکما نيست مشجر
قبله ي علما يکسر مستنصر بالله
فخر بشر و حاصل اين چرخ مدور
وز جهل بناليدم در مجلس علمش
عدلش برهانيدم از اين ديو ستمگر
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود يکي حجت معروف و مشهر
وانگاه مرا بنمود اين خط الهي
مسطور بر اين جوهر و مجموع و مکسر
تا راه بديد اين دل گمراه و به جودش
بر گنبد کيوان شد از اين چاه مقعر
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر
بر خاطرم امروز همي گشت نيارد
گر فکرت سقراط بود پر کبوتر
اقوال مرا گر نبود باورت، اين قول
اندر کتبم يک يک بنگر تو و بشمر
تا هيچ کسي ديدي کايات قران را
جز من به خط ايزد بنمود مسطر
در نفس من اين علم عطائي است الهي
معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر
آزاد شد از بندگي آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزي شاد و توانگر
بنديش که مردم همه بنده به چه روي است
تا مولا بشناسي و آزاد و مدبر
دين گير که از بي ديني بنده شده ستند
پيش تو زاطراف جهان اسود و احمر
گر دين حقيقت بپذيري شوي آزاد
زان پس نبوي نيز سيه روي و بداختر
مولاي خداوند جهان باشي و چون من
زان پس نشوي نيز بدين در نه بدان در
ورني سپس ديو همي گرد و همي باش
بنده ي مي و طنبور و نديم لب ساغر