شماره ٩٧

با خويشتن شمار کن اي هوشيار پير
تا بر تو نوبهار چه مايه گذشت و تير
تا بر سرت نگشت بسي تير و نوبهار
چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تير
گر ماه تير شير نباريد از آسمان
بر قيرگون سرت که فرو ريخته است شير؟
ز اول چنانت بود گمان اندر اين جهان
کاريت جز که خور نه قليل است و نه کثير
از خورد و برد و رفتن بيهوده هر سوئي
اينند سال بود تنت چون ستور پير
با ناز و بي نياز به بيداري و به خواب
بر تن حرير بودت و در گوش بانگ زير
وان يار جفت جوي به گرد تو پوي پوي
با جعد همچو قير و دميده درو عبير
چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان
در زير رز خزان شده با کوزه عصير
گفتي که خلق نيست چو من نيز در جهان
هم شاطر و ظريفم و هم شاعر و دبير
معني به خاطرم در و الفاظ در دهان
همچون قلم به دست من اندر شده است اسير
دستم رسيد بر مه ازيرا که هيچ وقت
بي من قدح به دست نگيرد همي امير
پيش وزير با خطر و حشتمم ازانک
ميرم همي خطاب کند «خواجه خطير»
چشمت هميشه مانده به دست توانگران
تا اينت پانذ آرد و آن خز و آن حرير
يک سال بر گذشت که زي تو نيافت بار
خويش تو آن يتيم و نه همسايه ت آن فقير
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
واندر زکات دستت و انگشتکان قصير
بر هزل وقف کرده زبان فصيح خويش
بر شعر صرف کرده دل و خاطر منير
آن کردي از فساد که گر يادت آيد آن
رويت سياه گردد و تيره شود ضمير
تير و بهار دهر جفا پيشه خرد خرد
بر تو همي شمرد و تو خوش خفته چون حمير
تا آن جوان تيز و قوي را چو جاودان
اين چرخ تيز گرد چنين کند کرد و پير
خميده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بي نور ماند و زشت شد آن صورت هژير
وز تو ستوه گشت و بماندي ازو نفور
آن کس کز آرزوت همي کرد دي نفير
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دريغ فرو مانده اي حسير
دين را طلب نکردي و دنيا ز دست شد
همچو سپوس تر نه خميري و نه فطير
دنيات دور کرد ز دين، وين مثل توراست
کز شعر بازداشت تو را جستن شعير
شر است جمله دنيا، خير است دين همه
اين شر باز داشتت از خير خيره خير
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توي، اي بي خبر، پنير
زين بد کنش حذر کن و زين پس دروغ او
منيوش اگر بهوش و بصيري و تيز وير
شير زمانه زود کند سير مرد را
چون تو همي نگردي ازين شير سير شير؟
خيره ميازماي مر اين آزموده را
کز ريگ ناسرشت خردمند را خمير
گر مي بکرد خواهي تدبير کار خويش
بس باشد اي بصير خرد مر تو را وزير
اين عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند؟
از خويشتن بپرس تو، اي عالم صغير
ور مي بمرد خواهند اين زندگان همه
پوزش همي ز بهر چه بايد بدين زحير؟
زي پيل و شير و اشتر کايشان قوي ترند
ايزد بشير چون نفرستاد و نه نذير؟
وانک اين عظيم عالم گردنده صنع اوست
چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقير؟
زين آفريدگان چو مرا خواند بي گمان
با من ضعيف بنده ش کاري است ناگزير
ورمان همي ببايد او را شناختن
بي چون و بي چگونه، طريقي است اين عسير
ور همچو ما خداي نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سميع است و هم بصير؟
ور چون تو جسم نيست چه بايد هميش تخت؟
معني تخت و عرش يکي باشد و سرير
تن گور توست، خشم مگير از حديث من
زيرا که خشم گير نباشد سخن پذير
از خويشتن بپرس در اين گور خويش تو
جان و خرد بس است تو را منکر و نکير
اين گور تو چنان که رسول خداي گفت
يا روضه بهشت است يا کنده سعير
بهتر رهي بگير که دو راه پيش توست
سوي بهينه راه طلب کن يکي خفير
در راه دين حق تو به راي کسي مرو
کو را ز رهبري نه صغير است و نه کبير
بي حجت و بصارت سوي تو خويشتن
با چشم کور نام نهاده است بوالبصير
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت
روزي که خطبه کرد نبي بر سر غدير
دست علي گرفت و بدو داد جاي خويش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگير
اي ناصبي اگر تو مقري بدين سخن
حيدر امام توست و شبر وانگهي شبير
ور منکري وصيت او را به جهل خويش
پس خود پس از رسول نبايد تو را سفير
علم علي نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو در يتيم است بي نظير
اقرار کن بدو و بياموز علم او
تا پشت دين قوي کني و چشم دل قرير
آب حيات زير سخن هاي خوب اوست
آب حيات را بخور و جاودان ممير
پنديت داد حجت و کردت اشارتي
اي پور، بس مبارک پند پدر پذير