اي گشته جهان و خوانده دفتر
بنديش ز کار خويش بهتر
اين چرخ بلند را همي بين
پر خاک و هوا و آب و آذر
يک گوهر تر و نام او بحر
يک گوهر خشک و نام او بر
وين ابر به جهد خشک ها را
زان جوهر تر همي کند تر
بيچاره نبات را نيبني
همواره جوان از اين دو گوهر؟
وين جانوران روان گرفته
بيچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
اي پير تو را که کرد مهتر؟
زين پيش چه نيکي آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بي هنري چرا عزيزي؟
او بي گنهي چراست مضطر؟
داني که چنين نه عدل باشد
پس چون مقري به عدل داور؟
وان کس که چنين عزيز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زيرا که نکرد هيچ حيوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امير است
از قوت خويش و دل غضنفر
چون نيست خرد ميان ايشان
درويش نه اين، نه آن توانگر
اين مير و عزيز نيست برگاه
وان خوار و ذليل نيست بر در
شادي و توانگري خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخي است خرد سخن برو برگ
تخمي است خرد سخن ازو بر
زير سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
داناي سخن نکو کند باز
از روي عروس عقل معجر
تو روي عروس خويش بنماي
اي گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدي چنين بر اين خاک؟
يک ره برکن سوي فلک سر
از گوهر و از نبات و حيوان
برخاک ببين سه خط مسطر
هفت است قلم مر اين سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بنديش نکو که اين سه خط را
پيوسته که کرد يک به ديگر
گشتنت ستوروار تا کي
با رود و مي و سرود و ساغر؟
خرسند شدي به خور ز گيتي
زيرا تو خري جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائي
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بنديش که کردگار گيتي
از بهر چه آوريدت ايدر
بنگر به چه محکمي ببسته است
مرجان تو را بدين تن اندر
او راست به پاي بي ستوني
اين گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بي شک
پر بند بود سخنش يکسر
چون چنبر بي سر است فرقان
خيره چه دوي به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابي از رسن سر
گاورسه چو کرد مي نداني
بايدت سپرد زر به زرگر
پيدا چو تن تو است تنزيل
تاويل درو چو جان مستر
گويند که پيش، ازين گهر کوفت
در ظلمت، زير پي سکندر
امروز به زير پاي دين است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد ياجوج
يک چند حذر کن اي برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشين تو زير منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آيد به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پيمبر
گفتا که منم امام و، ميراث
بستد ز نبيرگان و دختر
روي وي اگر سپيد باشد
روي که بود سيه به محشر؟
صعبي تو و منکري گر اين کار
نزديک تو صعب نيست و منکر
ور مي بروي تو با امامي
کاين فعل شده است ازو مشهر
من با تو نيم که شرم دارم
از فاطمه و شبير و شبر
جاي حذر است از تو ما را
گر تو نکني حذر ز حيدر
اي گمره و خيره چون گرفتي
گمراه ترين دليل و رهبر؟
من با تو سخن نگويم ايراک
کري تو و رهبر از تو کرتر
من ميوه دين همي چرم شو
چون گاو توخار وخس همي چر
شو پنبه جهل بر کن از گوش
بشنو سخني به طعم شکر
رخشنده تر از سهيل و خورشيد
بوينده تر از عبير و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خداي اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پيشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئي آب چاهي
هر گه که چشيدي آب کوثر
پرخاش مکن سخن بياموز
از من چه رمي چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاويل
پريد هگرز مرغ بي پر؟
از مذهب خصم خويش بررس
تا حق بداني از مزور
حجت نبود تو را که گوئي
من مؤمنم و جهود کافر
گوئي که صنوبرم، وليکن
زي خصم، تو خاري او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبيره مشمر
غره چه شدي به خنجر خويش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بيم شدن ز دست او روم
مانده است چنان به روم قيصر
با خصم مگوي آنچه زي تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخيره نازموده
زي باز چو کودکان کبوتر
پرهيز کن اختيار و حکمت
تا نيک بود به حشرت اختر
اندر سفري بساز توشه
ياران تو رفته اند بي مر
بي زاد مشو برون و مفلس
زين خيمه بي در مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شير مادر