ز بند آز بجز عاقلان نرسته ستند
دگر به تيغ طمع حلق خويش خسته ستند
طمع ببر تو ز بيشي که جمله بي طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جسته ستند
گوزن و گور که استام زر نمي جويند
زقيد و بند و غل و برنشست رسته ستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذليل و حقير بسته ستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بي رنج
نشسته اند ازيشان طمع گسسته ستند