شماره ٨١

جز که هشيار حکيمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حريصي و جهالت همه در خواب و خمارند
برزگاران جهانند و همه روز و همه شب
بجز از معصيت و جور نه ورزند و نه کارند
چون درختان ببارند به ديدار وليکن
چون به کردار رسد يکسره بيدند و چنارند
غدر و مکر است بسي بر سر اين خلق فلک را
که بجز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند
اي خردمند گمان بر که جهان خوب درختي است
که برو اهل خرد خوش مزه و بوي ثمارند
بل کشاورز خداي است و درو کشت حکيمان
واندرو اين جهلاشان به مثل چون خس و خارند
جز که آزار و خيانت نشناسند ازيرا
به بدي ي فعل چو موشان و چو ماران قفارند
گر بيابند ز تقليد حصاري به جهالت
از تن خويش و سر اين حکما گرد برآرند
مثل است اين که چو موشان همه بيکار بمانند
دنه شان گيرد و آيند و سر گربه بخارند
ديوشان سوي بيابان بنموده است طريقي
زين سبب را به سوي شهر همي رفت نيارند
ببريدند ز پيغمبر و از آل و تبارش
زانکه مر ديو لعين را همه آلند و تبارند
بر ره دين به مثل ميل نبينند و مناره
وز پس دنيا ذره به هوا در بشمارند
اي برادر به حذرباش زغرقه به ميان شان
زانکه اين قوم يکي بحر بي آرام و قرارند
سوي آل نبي آي از سپه ديو که ايشان
مؤمنان را زجفاي سپه ديو حصارند
سزد از پشت به خر سوي غضنفر بنشيند
مرد هشيار چو دانست که خصمانش حمارند
باد و ابرند وليکن حکما و عقلا را
بجز از عدل نيارند و بجز علم نبارند
انبيااند بدان گاه که پيران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند
چون ره قبله شود گم به حکم قبله خلقند
چون شب فتنه شود تيره پر از نور نهارند
به سخا و به هدي و به بها و به تقي خوش
از خداوند سوي خلق جهان جمله مشارند