شماره ٧٩

تا مرد خر و کور کر نباشد
از کار فلک بي خبر نباشد
داند که هر آن چيز کو بجنبد
نابوده و بي حد و مر نباشد
وان چيز که با حد و مر باشد
گه باشد و گاهي دگر نباشد
من راز فلک را به دل شنودم
هشيار به دل کور و کر نباشد
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس
شايد اگرت گوش سر نباشد
بهتر ز کدوئي نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد
در خورد تنوره و تنور باشد
شاخي که برو برگ و بر نباشد
چاهي است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد
در دام جهان جهان هميشه
تخم و چنه جز سيم و زر نباشد
بتواند از اين دام زود رستن
گر مرد درو سخت خر نباشد
در دام نياويزد آنکه زي او
تخم و چنه را بس خطر نباشد
زين سفله جهان نفع خود بگيرد
نفعي که درو هيچ ضر نباشد
وان نفع نباشد مگر که دانش
مشغول کلاه و کمر نباشد
بپذير ز من پندي، اي برادر،
پندي که از آن خوبتر نباشد
نيکي و بدي را بکوش دايم
تا خلقت شخصت هدر نباشد
آن کس که ازو نيک و بد نيايد
ابري بود آن که ش مطر نباشد
با نيک به نيکي بکوش ازيرا
بد جز که سزاوار شر نباشد
فرزند هنرهاي خويشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد
وانگه که هنر يافتي، بشايد
گر جز هنرت خود پدر نباشد
چون داد کني خود عمر تو باشي
هرچند که نامت عمر نباشد
وانجا که تو باشي امير باشي
گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهاي خويش گردي
گر باشد مالت و گر نباشد
و ايمن بروي هر کجا که خواهي
بر راه تو را جوي و جر نباشد
نزديک تو گيهان مختصر شد
هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خداي جهان خويشي
از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خويشتن نظر کن
زيرا که ملک بي نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن
درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدين ملک در طلب کن
آن چيز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه بايد هميت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث
از علم قوي تر سپر نباشد
هر کو سپر علم پيش گيرد
از زخم جهانش ضرر نباشد
باقي شود اندر نعيم دايم
هرچند در اين ره گذر نباشد
اين ره گذري بي فر و درشت است
زين بي مزه تر مستقر نباشد
بشنو سخني چون شکر به خوبي
گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد
اي شهره درختي، بکوش تا بر
يکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چيز که عالم به دوست باقي
هر گز هدر و بي اثر نباشد
زيرا که شود خوار سوي دهقان
شاخي که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بي هنر چو هيزم
جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سراي طاعت
تا مرد به يک ره بقر نباشد
هر کس که نيلفنجد او بصيرت
فرداش به محشر بصر نباشد
بپسيچ هلا زاد و، کم نبايد
از يک تنه گر بيشتر نباشد
زيرا که بترسد ز ره مسافر
هر گه که پسيچ سفر نباشد
ايمن ننشيند ز بيم رفتن
تا سفره ش پر خشک و تر نباشد
بپذير ز حجت سخن که شعرش
بي فايده و بي غرر نباشد
همچون سخن او به سوي دانا
بوي گل و باد سحر نباشد