صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بيدار دارد
به رويش همي بر دمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد
همي راز گويند تا روز هر شب
ازيرا به بهمن گل آزار دارد
چو بيمارگون شد ز نم چشم نرگس
مر او را همي لاله تيمار دارد
سحر گه نگه کن که بر دست سيمين
به زر اندرون در شهوار دارد
نه غواص گوهر نه عطار عنبر
به نزديک نرگس چه مقدار دارد؟
بنالد همي پيش گلزار بلبل
که از زاغ آزار بسيار دارد
زره پوش گشتند مردان بستان
مگر باغ با زاغ پيکار دارد
کنون تيرگلبن عقيق و زمرد
از اين کينه بر پر و سوفار دارد
بيابد کنون داد بلبل که بستان
همه خيل نيسان و ايار دارد
عروس بهاري کنون از بنفشه
گشن جعد وز لاله رخسار دارد
بيا تا ببيني شگفتي عروسي
که زلفين و عارض به خروار دارد
نگويم که طاووس نر است گلبن
که گلبن همي زين سخن عار دارد
نه طاووس نر از وشي پر دارد
نه از سرخ ياقوت منقار دارد
نه در پر و منقار رنگين سرشته
چو گل مشک خر خيز و تاتار دارد
چه گوئي جهان اين همه زيب و زينت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟
چه گوئي که پوشيده اين جامه ها را
همان گنده پير چو کفتار دارد؟
به سر پر درخت گل از برف و برگش
گهي معجر و گاه دستار دارد
يکي جادوست اين که او را نبيند
جز آن کز چنين کار تيمار دارد
نگه کن شگفتي به مستان بستان
که هر يک چه بازار و کاچار دارد
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس
به دست اندرون در و دينار دارد
سوي خويش خواند همي بي هشان را
همه سيرت و خوي طرار دارد
بداني که مست است هر رستني اي
نبيني که چون سر نگونسار دارد؟
نگردد به گفتار مستانه غره
کسي کو دل و جان هشيار دارد
بر آتش زنش، اي خردمند، زيرا
که هشيار مر مست را خوار دارد
نگه کن که با هر کس اين پير جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد
مکن دست پيشش اگر عهد گيرد
ازيرا که در آستي مار دارد
شدت پارو پيرارو، امسالت اينک
روش بر ره پار و پيرار دارد
درخت جهان را مجنبان ازيرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد
مده در بهاي جهان عمر کوته
که جز تو جهان پر خريدار دارد
به زنهار گيتي مده دل نه رازت
که گيتي نه راز و نه زنهار دارد
يکي منزل است اين که هرک اندرو شد
برون آمدن سخت دشوار دارد
يکي ميزبان است کو ميهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد
بدان ميهمان ده مر اين ميزبان را
که او قصد اين ديو غدار دارد
به يک سو شو از راه و بنگر به عبرت
که با اين گروه او چه بازار دارد
پر از خنده روي و لب و، دل ز کينه
برايشان پر از خشم و زنگار دارد
تو را گر بدين دست بر منبر آرد
بدان دست ديگر درون دار دارد
چو راهت گشاده کند زي مرادي
چنان دان که در پيش ديوار دارد
مرا پرس از مکر او کاستينم
ز مکرش به خون دل آهار دارد
هميشه در راحت اين ديو بدخو
برآزاد مردان به مسمار دارد
جفا و ستم را غنيمت شمارد
وفا و کرم را به بيگار دارد
خردمند با اهل دنيا به رغبت
نه صحبت نه کار و بياوار دارد
وليکن همي با سفيه آشنائي
به ناکام و ناچار هنجار دارد
که خواهد که ش آن بد کنش درست باشد؟
که جويد که از بي خرد يار دارد؟
بدو ده رفيقان او را ازيرا
سبکسار قصد سبکسار دارد
جز آن نيست بيدار کو دست و دل را
از اين ديو کوتاه و بيدار دارد
مر اين بي وفا را ببيند حقيقت
کرا چشم دل نور دين دار دارد
جهان پيشه کاري است اي مرد دانا
که بر سر يکي نام بردار دارد
حقيقت ببيند دگر سال خود را
چو چشم و دل خويش زي پار دارد
نشايد نکوهش مرو را که يزدان
در اين کار بسيار اسرار دارد
زدانا بس است آن نکوهش مرو را
که او را نه دانا نه سالار دارد
يکي بوستان است عالم که يزدان
ز مردم درو کشت و اشجار دارد
از اينجا همي خيزدش غله ليکن
بدان عالم ديگر انبار دارد
همه برزگاران اويند يکسر
مسلمان و، ترسا که زنار دارد
يکي را زمين سنان است و شوره
يکي کشت و پاليز و شد کار دارد
يکي چون درختي بهي چفده از بر
يکي گردني چون سپيدار دارد
يکي تخم خورده است وز بي فلاحي
همي گاو همواره بي کار دارد
يکي تخم کرده است وز کار گاوش
تن کار کن لاغر و زار دارد
مراين هردو را هيچ دهقان عادل
چه گوئي که يکسان و هموار دارد؟
يکي روزنامه است مر کارها را
که آن را جهان دار دادار دارد
بياموز و آنگه بکن کار دنيي
که کار اي پسر دانش و کار دارد
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار در خورد گفتار دارد
نصيحت پذيرد ز گفتار حجت
کسي کو دل و خوي احرار دارد