شماره ٧١

اي خواجه جهان حيل بسي داند
وز غدر همي به جادوي ماند
گر تو به مثل به ابر بر باشي
زانجات به حيله ها فرو خواند
تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش
از تو به دروغ و مکر بستاند
خوبي و جواني و توانائي
زين شهره درخت تو بيوشاند
تا از همه زيب و قوت و خوبي
يک روز چو من تهيت بنشاند
وان را که همي ازو بخنديدي
فردا ز تو بي گمان بخنداند
بنشين و مرو اگر تو را گيتي
خواهد که به چوب اين خران راند
هرگز به دروغ اين فرومايه
جز جاهل و غمر گربه کي شاند؟
داناست کسي که رو از اين جادو
در پرده دين حق بپوشاند
وز عمر به دست طاعت يزدان
خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند
وز دام جهان جهان جهان باشد
چون عادت شوم او همي داند
کين سفله جهان به گرد آن گردد
کو روي ز روي او بگرداند
از حجت اگر تو پند بپذيري
از قهر تو اين جهان فرو ماند
جز مؤذن حق به وقت قد قامت
از جاي جنوة بر نجنداند