شماره ٦٨

بالاي هفت چرخ مدور دو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند
اندر مشيمه عدم از نطفه وجود
هر دو مصورند ولي نامصورند
محسوس نيستند و نگنجند در حواس
نايند در نظر که نه مظلم نه انورند
پروردگان دايه قدسند در قدم
گوهرنيند اگرچه به اوصاف گوهرند
زين سوي آفرينش و زان سوي کاينات
بيرون و اندرون زمانه مجاورند
اندر جهان نيند هم ايشان و هم جهان
در ما نيند و در تن ما روح پرورند
گويند هر دو هر دو جهانند، از اين قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
اين روح قدس آمد و آن ذات جبرئيل
يعني فرشتگان پرانند و بي پرند
بي بال در نشيمن سفلي گشاده پر
بي پر بر آشيانه علوي همي پرند
با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان
چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند
در گنج خانه ازل و مخزن ابد
هر دو نه جوهرند ولي نام جوهرند
هم عالم اند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غايب و هم زهر و شکرند
وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضيض
وز باختر به خاور وز بحر تا برند
هستند و نيستند و نهانند و آشکار
زان بي تواند و با تو به يک خانه اندرند
در عالم دوم که بود کارگاهشان
ويران کنندگان بنا و بناگرند
روزي دهان پنج حواس و چهار طبع
خواليگران نه فلک و هفت اخترند
وز مشرفان ده اند به گرد سرايشان
زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند
در پيش هر دو هر دو دکان دار آسمان
استاده هر چه دير فروشد همي خرند
وان پادشاه ده سر و شش روي و هفت چشم
با چار خصمشان به يکي خانه اندرند
جوهر نيند و جوهر ايشان بود عرض
محور نهاده عرضند و نه محورند
خوانند برتو نامه اسرار بي حروف
دانند کرده هاي تو بي آنکه بنگرند
پيدا از آن شدند که گشتند ناپديد
زان بي تن و سرند که اندر تن و سرند
وين از صفت بود که نگنجند در جهان
وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند
آن جايگان بهر تو را ساختند جاي
ور نه کدام جاي؟ که از جاي برترند
سوي تو آمدند ز جائي که جاي نيست
آنجا فرشته اند و بدين جا پيمبرند
بالاي مدرج ملکوت اند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند
با آنکه هست هر دو جهان ملک اين و آن
نفس تو را اگر تو بخواهي مسخرند
گفتارشان بدان و به گفتار کار کن
تا از خداي عزوجل وحيت آورند
بنگر به سايرات فلک را که بر فلک
ايشان زحضرت ملک العرش لشکرند
بي دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
چندين هزار ديده و گوش از براي چيست؟
زيشان سخن مگوي که هم کور و هم کرند
گوئي مرا که گوهر ديوان ز آتش است
ديوان اين زمانه همه از گل مخمرند
جز آدمي نزاد ز آدم در اين جهان
وينها از آدم اند چرا جملگي خرند؟
دعوي کنند چه که براهيم زاده ايم؟
چون ژرف بنگري همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک ساقي ي زبانيند
اين ابلهان که در طلب جام کوثرند
خوشي کجاست اينجا؟ کاينجا برادران
از بهر لقمه اي هم خصم برادرند
بعد از هزار سال هماني که اولت
زين در درآورند و از آن در برون برند
اينها که آمدند چه ديدند از اين جهان؟
رفتند و ما رويم و بيايند و بگذرند
وينها که خفته اند در اين خاک سالها
از يک نشستن پدرانند و مادرند
وينها که دم زدند به حب علي همي
گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟
وينها که هستشان به ابوبکر دوستي
گر دوستند چونکه همه خصم حيدرند؟
وين سنيان که سيرتشان بغض حيدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
گر عاقلي ز هر دو جماعت سخن مگوي
بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند
هان تا از آن گروه نباشي که در جهان
چون گاو مي خورند و چون گرگان همي درند
يا کافري به قاعده يا مؤمني به حق
همسايگان من نه مسلمان نه کافرند
ناصر غلام و چاکر آن کس که اين بگفت
«جان و خرد رونده بر اين چرخ اخضرند»