شماره ٦٦

خوب يکي نکته يادم است زاستاد
گفت «نگشت آفريده چيز به از داد»
جان تو با اين چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز به داد و به استاد
جانت نمانده است جز به داد در اين بند
داد خداوند را مدار به بيداد
بند نهادند بر تو تا بکشي رنج
تا نکشد رنج بنده کي شود آزاد؟
نيزه کژ در ميان کالبد تنگ
جز ز پي راستي نماند و نيفتاد
پند همي نشنوي و بند نبيني
دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟
پند که دادت؟ همان که بند نهادت
بند که بنهاد؟ پند نيز هم او داد
بسته شنودي که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو نشود شاد؟
کار خدائي چنانکه بسته بند است
بسته بود گفته هاش ز اصل و ز بنياد
بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل بر اين سخنت نشان باد
بد کرد آنکو گشاد بسته فعلش
بد کرد آن کس که بند گفته ش بگشاد
جز که به دستوري خداي و رسولش
دانا بند خداي را مگشاياد
چون نتواند گشاد بسته يزدان
دست ضميرت، چرا نپرسي از استاد؟
امت را کي بود محل نبوت؟
جز که ز مردم هگرز مردم کي زاد؟
جمله مقرند اين خران که خداوند
از پس احمد پيمبري نفرستاد
وانگه اگر تو به بوحنيفه نگروي
بر فلک مه برند لعنت و فرياد
دست نگيرد ز بوحنيفه رسولت
طرفه تر است اين سخن ز طرفه بغداد
سوي خداي جهان يکي است پيمبر
وينها بگرفته اند بيش ز هفتاد
مادرشان زاده برضلال و جهالت
مادر هرگز چنين نزاد و مزاياد
رسته ز دلشان خلاف آل محمد
همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد
پند مدهشان که پند ضايع گردد
خار نپوشد کسي به زير خزولاد
بيرون کنشان ز خاندان پيمبر
نيست سزاوار جغد خانه آباد
بر سر آتش نهادت اي تبع ديو
آنکه بر اين راه کژت از بنه بنهاد
جز که علي را پس از رسول که را بود
آنکه خلافت بدو رسيد ز بنياد
همچو يکي يار زي رسول که را بود
آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟
ياد ازيرا کنم مر آل نبي را
تا به قيامت کند خداي مرا ياد
شعر دريغ آيدم ز دشمن ايشان
نيست سزاوار گاو نرگس و شمشاد
سود نداردت اين نفاق، چه داري
بر لب باد دي و به دل تف مرداد؟
دوستي دشمنان دينت زبان داشت
بام برين کژ شود به کژي بنلاد
نيز نبينم روا اگر بنکوهمت
بر مگسي نيست خوب ضربت فرهاد
رو سپس جاهلي که در خور اوئي
مطرب شايد نشسته بر در نباذ