شماره ٦٤

خردمند را مي چه گويد خرد؟
چه گويدش؟ گويد «حذر کن ز بد»
بدان وقت گويد هميش اين سخن
که ش از بد کنش جان و دل مي رمد
خرد بد نفرمايدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر اين قولت اي خواجه اين بس گوا
که جو کار جز جو همي ندرود
نبيني که گر خار کارد کسي
نخست آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کني چون دد و دام تو
جدا نيستي پس تو از دام و دد
بدي دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوي باخرد؟
بدي مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هيربد بد بود بد مکن
که گر بد کني خود توي هيربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همي لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهي مي برآيند از آب
چه عيب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پيشه آن است کز فعل نيک
سر خويش را تاج خود بر نهد
چو نيکي کند با تو بر خويشتن
همي خواند از تو ثناهاي خود
کرا پيشه نيکي نشاندن بود
هميشه روانش ستايش چند
به دو جهان بي آزار ماند هر آنک
ز نيکي به تن بر ستايش تند
ز نيکي به نيکي رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نيکي نزايد هگرز
نه نيکي بجز شير مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدي را خرد
چو از شير مر تيرگي را نمد
کرا ديو دنيا گرفته است اسير
مرو را کسي جز خرد کي خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنيش
بدو جانت از اين ژرف چون بر پرد؟
بدين پر پر تا نگيردت جهل
وگر ني بکوبدت زير لگد
خرد عاجزاست از تو زيرا که جهل
از اين سو وز آن سو تو را مي کشد
مکش خويشتن را بکش دست ازو
که او زين عمل بيش کشته است صد
خر بدگياهي که نگواردش
همي با خري روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنين چون همي
چو کوران به جر و به جوي افگند
بدين کوري اندر نترسي که جانت
به ناگاه ازين بند بيرون جهد؟
چو ماهي به شست اندرون جان تو
چنان مي ز بهر رهايش طپد
از اين بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بيرون برد
به خوشه اندر از بهر بيرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پيري خزان
خزان تو بر خوشه تنت زد
دگرگون شدي و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقش هاي بديع
از اين نقش نامه همي بسترد
گلي کان همي تازه شد روز روز
کنون هر زماني فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشي مي نويد
کنون باز چون ني ز سستي نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود مي نود
منو برگذشته نود بيش ازين
که اکنونت زير قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دي شدي، بگير
مر امروز را کو همي بگذرد
پشيماني از دي نداردت سود
چو حشمت مر امروز مي بنگرد
درخت پشيماني از دينه روز
در امروز بايد که مان بردهد
گر امروز چون دي تغافل کني
به فردات امروز تو دي شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازي مده عمر باقي به باد
که مانده شود هر که خيره دود
نبايد که چون لهو فردا ز تو
نشاني بماند چو از يار بد
چميدن به نيکيت بايد، که مرد
ز نيکي چرد چون به نيکي چمد
نصيحت ز حجت شنو کو همي
تو را زان چشاند که خود مي چشد