شماره ٦٢

در درج سخن بگشاي بر پند
غزل را در به دست زهد در بند
به آب پند بايد شست دل را
چو سالت بر گذشت از شست و ز اند
چو بردل مرد را از ديو گمره
همي بيني فگنده بند بر بند
بده پندش که بگشايد سرانجام
زبنده بند ملعون ديو را پند
حرارت هاي جهلي را حکيمان
زعلم و پند گفته ستند ريوند
چو صبرت تلخ باشد پند ليکن
به صبرت پند چون صبرت شود قند
نخستين پند خود گير از تن خويش
و گرنه نيست پندت جز که ترفند
بر آن سقا که خود خشک است کامش
گهي بگري و گه بافسوس برخند
چه بايد پند؟ چون گردون گردان
همه پند است، بل زند است و پازند
چه داري چشم ازو چون اين و آن را
به پيش تو بدين خاک اندر افگند؟
بسنده است ار نباشد نيز پندي
پدر پند تو و تو پند فرزند
منه دل بر جهان کز بيخ برکند
جهان جم را که او افگند پيکند
نگر چه پراگني زان خورد بايدت
که جو خورده است آنکو جو پراگند
ز بيدادي سمر گشته است ضحاک
که گويند اوست در بند دماوند
ستم مپسند از من وز تن خويش
ستم بر خويش و بر من نيز مپسند
دلت را زنگ بد کردن بخورده است
به رنده ي تو به زنگ از دل فرورند
به قرط اندر تو را زين بدکنش تن
يکي ديو عظيم است اي خردمند
چو در قرطه تو را خود جاي غزو است
نبايد شد به ترسا و روبهند
کرا در آستين مردار باشد
کجا يابد رهايش مغزش از گند؟
ستم مپسند و نه جهل از تن خويش
که عقل از بهر اين دادت خداوند
به دل بايدت کردن بد به نيکي
چو خر بر جو نبايد بود خرسند
تو را جاي قرار، اي خواجه، اين نيست
دل از دنيا همي بر بايدت کند
نگه کن تا چه کرده ستي زنيکي
چه گوئي گر ز کردارت بپرسند؟
ز فعل خويش بايد ساخت امروز
تو را از بهر فردا خويش و پيوند
بترس از خجلت روزي که آن روز
ستيهيدن ندارد سود و سوگند
نماند نور روز از خلق پنهان
اگر تو درکشي سر در قزاگند
بکن زاد سفر، زين ياوه گشتن
در اين جاي سپنجي تا کي و چند؟
کز اين زندان همي بيرونت خواند
همان کس کاندر اين زندانت افگند