چند گوئي که؟ چو ايام بهار آيد
گل بيارايد و بادام به بار آيد
روي بستان را چون چهره دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آيد
روي گلنار چو بزدايد قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آيد
زاروار است کنون بلبل و تا يک چند
زاغ زار آيد، او زي گلزار آيد
گل سوار آيد بر مرکب و، ياقوتين
لاله در پيشش چون غاشيه دار آيد
باغ را از دي کافور نثار آمد
چون بهار آيد لولوش نثار آيد
گل تبار و آل دارد همه مه رويان
هر گهي کايد با آل و تبار آيد
بيد با باد به صلح آيد در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آيد
باغ ماننده گردون شود ايدون که ش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آيد
اين چنين بيهده اي نيز مگو با من
که مرا از سخن بيهده عار آيد
شست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نيست اگر ششصد بار آيد
هر که را شست ستمگر فلک آرايش
باغ آراسته او را به چه کار آيد؟
سوي من خواب و خيال است جمال او
گر به چشم توهمي نقش و نگار آيد
نعمت و شدت او از پس يکديگر
حنظلش با شکر، با گل خار آيد
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آيد
تا نراند دي ديوانه ت خوي بد
نه بهار آيد و نه دشت به بار آيد
فلک گردان شيري است رباينده
که همي هر شب زي ما به شکار آيد
هر که پيش آيدش از خلق بيوبارد
گر صغار آيد و يا نيز کبار آيد
نشود مانده و نه سير شود هرگز
گر شکاريش يکي يا دو هزار آيد
گر عزيز است جهان و خوش زي نادان
سوي من، باري، مي ناخوش و خوار آيد
هر کسي را ز جهان بهره او پيداست
گر چه هر چيزي زين طبع چهار آيد
مي بکار آيد هر چيز به جاي خويش
تري از آب و شخودن ز شخار آيد
نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
خار بي طعم چو در کام حمار آيد
سازگاري کن با دهر جفاپيشه
که بدو نيک زمانه به قطار آيد
کر بدآمدت گهي، اکنون نيک آيد
کز يکي چوب همي منبر و دار آيد
گه نيازت به حصار آيد و بندو دز
گاه عيبت ز دزو بند و حصار آيد
گه سپاه آرد بر تو فلک داهي
گه تو را مشفق و ياري ده و يار آيد
نبود هرگز عيبي چو هنر، هرچند
هنر زيد سوي عمر و عوار آيد
مر مرا گوئي برخيز که بد ديني
صبر کن اکنون تا روز شمار آيد
گيسوي من به سوي من ندو ريحان است
گر به چشم تو همي تافته مار آيد
شاخ پربارم زي چشم بني زهرا
پيش چشم تو همي بيد و چنار آيد
ور همي گوئي من نيز مسلمانم
مر تو را با من در دين چه فخار آيد؟
من تولا به علي دارم کز تيغش
بر منافق شب و بر شيعه نهار آيد
فضل بر دود نداني که بسي دارد
نور اگر چند همي هردو ز نار آيد؟
چون برادر نبود هرگز همسايه
گرچه با مرد به کهسار و به غار آيد
سنگ چون زر نباشد به بها هرچند
سنگ با زر همي زير عيار آيد
دين سرائي است برآورده پيغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آيد
به سرا اندر داني که خداوندش
نه چنان آيد چون غله گزار آيد
علي و عترت اوي است مر آن را در
خنک آن کس که در اين ساخته دار آيد
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب
به سرا اندر با فرش و ازار آيد