شماره ٤٧

نشنيده اي که زير چناري کدو بني
بر رست و بردويد برو بر به روز بيست؟
پرسيد از آن چنار که «تو چند ساله اي؟»
گفتا «دويست باشد و اکنون زيادتي است »
خنديد ازو کدو که «من از تو به بيست روز
بر تر شدم بگو تو که اين کاهلي ز چيست »
او را چنار گفت که «امروز اي کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوري است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پديد که از ما دو مرد کيست »