شماره ٤٢

اي خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بيناست همانا اگرت گوش کر است
نه همي بيني کاين چرخ کبود از بر ما
بسي از مرغ سبک پرتر و پرنده تر است؟
چون نبيني که يکي زاغ و يکي باز سپيد
اندر اين گنبد گردنده پس يکدگر است؟
چون به مردم شود اين عالم آباد خراب
چون نداني که دل عالم جسم بشر است؟
از که پرسي بجز از دل تو بد و نيک جسد
چون همي داني کو معدن علم و فکر است؟
از که پرسند جز از مردم نيک و بد دهر
چون بر اين قافلگي مردم سالار و سر است؟
اي خردمند اگر مستان آگاه نيند
تو از اين جاي حذر گير که جاي حذر است
به خرد خويشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بيشتر از خلق خر است
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه اين خر رمه از علم و خرد بي خبر است
به خرد گوهر گردد که جهان چون درياست
به خرد ميوه شود خوش که جهان چون شجر است
نشود غره به بسياري جهال جهان
که بسي سنگ به دريا در بيش از گهر است
گر همي نادان را حشمت بيند سوي شاه
سوي يزدان دانا محتشم و با خطر است
هر دو برگ و بر بر اصل درختند وليک
بر سزاي بشر و برگ سزاي بقر است
جز خردمند مدان عالم را تخم و بري
همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است
بيد مانند ترنج است ز ديدار به برگ
نيست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
نبود مردم جز عاقل و، بي دانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است
آن بصير است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصير است کسي کش به سر اندر بصر است
نپرد بر فلک و بر سر دريا نرود
جز که هشيار کسي کز خردش پاو پر است
گر تو از هوش و خرد يافته اي پا و پري
پس خبر گوي مر از آنچه برون زين اکر است
گرد اين گنبد گردنده چه چيز است محيط
نرم چون باد و يا سخت چو خاک و حجر است
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دليل است که آن چيز ازو نرم تر است
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بي نهايت نبود کاين سخني مشتهر است
پس چه گوئي که از آن نرم جسد برتر چيست؟
نيک بنگر که نه اين کار کسي بدنگر است
چرخ را زير و زبر نيست سوي اهل خرد
آنچ ازو زير تو آمد دگري را زبر است
ور چنين است چه گوئي که خدا از بر ماست؟
سخنت سوي خردمند محال و هدر است
وانچه او را زبر و زير بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زير و زبر است
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زير همه جمله به زير قمر است
نظر تيره در اين راه نداند سرخويش
ور چه رهبر به سوي عالم عقلي نظر است
زين سخن مگذر و اين کار به خواري مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
و گرت رغبت باشد که در آئي زين در
بشنو از من سخني کاين سخني مختصر است
سوي آن بايد رفتنت که از امر خداي
بر خزينه ي خرد و علم خداوند در است
آنکه زي دانا درياي خرد خاطر اوست
اوست دريا و دگر يکسره عالم شمر است
آنکه زي اهل خرد دوستي عترت او،
با کريمي ي نسبش، تا به قيامت اثر است
گر بترسي همي از آتش دوزخ بگريز
سوي پيمانش، که پيمانش از آتش سپر است
هنر و فضل و خرد در سير اوست همه
همچو او کيست که فضل و هنر او را سير است؟
قيمتي گردي اگر فضل و هنر گيري ازو
قيمت مرد نداني که به فضل و هنر است؟
هر خردمند بداند که بدين حال و صفت
باب علم نبي و باب شبير و شبر است
وگرت رهبر بايد به سوي سيرت او
زي ره و سيرت اويت پسرش راهبر است
روي يزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تاييد خدائي به درش بر حشر است
رايت شاهان را صورت شير است و پلنگ
بر سر رايت او سورت فتح و ظفر است
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تاييد سوي حضرت او بر سفر است
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازيرا پسر آن پدر است
نرسد جز ز کفش خير و سعادت به جهان
کف اوشايد بودن که جهان را جگراست
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنينش پسر است
اي خداوندي که ت نيست در آفاق نظير
رحمت و فضل تو زي حجت تو منتظر است
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مديج پدر و جدت و مدح تو تر است
خار و سنگ دره يمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ت عود و شکر است
تو خداوند چو خورشيد به عالم سمري
همچنين بنده زارت به خراسان سمر است
سوي من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوي من نظر است