شماره ٣٩

اي به خور مشغول دايم چون نبات
چيست نزد تو خبر زين دايرات؟
خود چنين بر شد بلند از ذات خويش
خيره خير اين نيلگون بي در کلات؟
يا کسي ديگر مر او را بر کشيد
آنکه کرسي ي اوست چرخ ثابتات؟
جسم بي صانع کجا يابد هگرز
شکل و رنگ و هيات و جنبش بذات؟
چند در ما اين کواکب بنگرند
روز و شب چون چشمهاي بي سبات؟
گر بخواهي تا بداني گوش دار
ور بداني گوش من زي توست هات!
بنگر اندر لوح محفوظ، اي پسر
خطهاش از کاينات و فاسدات
جز درختان نيست اين خط را قلم
نيست اين خط را جز از دريا دوات
خط ايزد را نفرسايد هگرز
گشت دهر و دايرات سامکات
زندگان هرسه سه خط ايزدند
مردمش انجام و آغازش نبات
زنده حق را به چشم دل نگر
زانکه چشم سر نبيند جز موات
اين که مي بيني بتانند، اي پسر
گرچه نامد نامشان عزي و لات
خلق يکسر روي زي ايشان نهاد
کس به بت زاتش کجا يابد نجات؟
همچنان چون گفت مي گويد سخن
ديو در عزي و لات و در منات
حيلت و رخصت بدين در فاش کرد
مادر ديوان به قول بي ثبات
لاجرم دادند بي بيم آشکار
در بهاي طبل و دف مال زکات
عاقلان را در جهان جائي نماند
جز که بر کهسارهاي شامخات
کس نيارد ياد از آل مصطفي
در خراسان از بنين و از بنات
کس نجويد مي نشان از هفت زن
کامده است اندر قران زايشان صفات
بر نخواند خلق پنداري همي
مسلمات مؤمنات قانتات
هر زمان بتر شود حال رمه
چون بودش از گرسنه گرگان رعات
گر بخواهد ايزد از عباسيان
کشتگان آل احمد را ديات
واي بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد از آن بي در کلات
من ز لذت ها بشستم دست خويش
راست چون بگذشتم از آب فرات
بر اميد آنکه يابم روز حشر
بر صراط از آتش دوزخ برات