شماره ٣٧

بلي، بي گمان اين جهان چون گياست
جز اين مردمان را گماني خطاست
ازيرا که همچون گيا در جهان
رونده است همواره بيشي و کاست
اگر هرچه بفزايد و کم شود
گيا باشد، اين پير گيتي گياست
وليکن گيا را ببايد شناخت
ازيرا سخن را درين رويهاست
جهان گر يکي گوز نيکو شود
بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائيم مغز جهان
گيا چون نکو بنگري مغز ماست
گيا همچو دانه است و ما آرد او
چو بنديشي، و اين جهان آسياست
بخواهد همي خوردمان آسيا
به دندان مرگ، اي پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما در گيا را فناست
وليکن چو زنده است در ما گيا
پس از مرگ ما را اميد بقاست
گيا پيشکار خداوند ماست
که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک
اگر دست يزدانش گويم رواست
اگر مرده را زنده کردي مسيح
چنان چون برين قول ايزد گواست
به يک دانه گندم در، اي هوشيار،
مسيحيت بسيار و بي منتهاست
نه مرده است هرگز نه ميرد گيا
که مر زندگي را گيا کيمياست
ميان دو عالم گيا منزلي است
که بوي و مزه و رنگ را مبتداست
گيا سوي هشيار پيغمبري است
که با خالق و خلق پاک آشناست
گيا را پدر دان درست، اي پسر،
وگر من پدرتم گيا خود نياست
نه فاني نه باقي گياه است ازانک
بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فاني و باقي به نوع
پس اين گوهر عالي و پربهاست
ازو زاد حيوان و مردم وزين
چنو هر کسي بربقا مبتلاست
بيا تا بقا را مهيا شويم
که اينجاي بس ناخوش و بي نواست
جهان گرچه از راه ديدن پري است
ز کردار ديو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز که ش آخر نراند
نه جاي محابا و روي و رياست
همه بيشي او بجمله کمي است
همه وعده او سراسر هباست
کجا نقطه نور بيني درو
يکي دود چون ديوش اندر قفاست
درختان نيکيش را بر بدي است
به زير سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، اي برادر، درو
هر آنچه ش گماني بري کان تو راست
يکي مرکب است اين جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کني
همه غدر و مکر و فريب و دهاست
پس آن به که بگريزي از غدر او
کزو خير هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ايزد بي نياز
که او راست فرمان و تقدير و خواست
دو رهبر به پيش تو استاده اند
کزايشان يکي عقل و ديگر هواست
خرد ره نمايدت زي خشنديش
ازيرا خرد بس مبارک عصاست
نهالي که تلخ است بارش مکار
ازيرا رهت بر سراي جزاست
به طاعت همي کوش و منشين بران
که گوئي «از ايزد مرا اين قضاست »
به طاعت شود پاک زنگ گناه
ازيرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نوميد باش و نه ايمن بخسپ
که بهتر رهي راه خوف و رجاست
دروغ ايچ مسگال ازيرا دروغ
سوي عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، اي پسر،
که اين هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچه ت بدادند خرسند باش
که خرسندي از گنج ايزد عطاست
به هر خير دو جهاني اميددار
گر از بند آزت اميد رهاست
اگر جفت آزي نه آزاده اي
ازيرا که اين زان و آن زين جداست
در رستگاري به پرهيز جوي
که پرهيز بهتر ز ملک سباست
گزين کن جوانمردي و خوي نيک
که اين هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بايدت
که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا
به گيتي درختي و باري کجاست
خرد جوي و جانت از هوا دور دار
ازيرا هوا چشم دل را عماست
دلت هيچ راحت نخواهد چريد
اگر گرد او مر هوا را چراست
سوي شعر حجت گراي، اي پسر،
اگر هيچ در خاطر تو ضياست
که ديباي رومي است اشعار او
اگر شعر فاضل کسائي کساست