شماره ٣٤

اي پسر ار عمر تو يک ساعت است
ايزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار
وين بر و اين تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گرت همي عمر نيرزد به شکر
بر تو به ديوانگيم تهمت است
مرد نکو صورت بي علم و شکر
سوي حکيمان به حقيقت بت است
مرد مخوان هيچ، بتش خوان، ازانک
چون بت باقامت و بي قيمت است
گر تو همي مردم خوانيش ازانک
از قبل سيم و زرش حشمت است
نزد تو پس مردم گشت اسپ مير
زانکه برو نيز ز زر حليت است
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران ز در رحمت است
مرد نهان زير دل است و زبان
ديگر يکسر گل پر صورت است
سوي خرد جز که سخن نيست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است
جز که سخن، يافتن ملک را
هيچ نه مايه است و نيز آلت است
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز يک نسبت است
مرد رسول است، ستورند پاک
اين که همي گويند اين امت است
مرد سخن يافته را در سخن
حملت و هم حميت و هم قوت است
حجت و برهانش و سؤال و جواب
ضربت و تيغ و سپر و حربت است
حربگه مرد سخن دان بسي
صعبتر از معرکه و حملت است
شير بيابان را با مرد جنگ
هم سري و همبري و شرکت است
چنگ ز شير آمد شمشير شير
يشکش چون تير تو با هيبت است
قول تو تير است و زبانت کمان
گرت بدين حرب به دل رغبت است
هر که به تير سخنت خسته شد
خستگيش ناخوش و بي حيلت است
پيش خردمند در اين حربگاه
بي خردان را همه تن عورت است
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن رهبر زي جنت است
روي متاب از سخن خوب و علم
کاين دو به دو سراي تو را بابت است
پرورش جان به سخن هاي خوب
سوي خردمند مهين حسبت است
کوکب علم آخر سر بر کند
گرچه کنون تيره و در رجعت است
هيچ مشو غره گر اوباش را
چند گهک نعمت يا دولت است
سوي خردمند به صد بدره زر
جاهل بي قيمت و بي حرمت است
گر به هر انگشت چراغي کند
هيچ مبر ظن که نه در ظلمت است
قيمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است
توبه کند شير ز شيري هگرز
گرچه شتر کاهل و بي حميت است؟
سرو همي يازد اگرچه چنار
خشک و نگونسار و سقط قامت است؟
نيک و بد عالم را، اي پسر،
همچو شب و روز درو نوبت است
گاه تو خوش طبع و گهي خشمني
سيرت اين چرخ همين سيرت است
آنکه تو را محنت او نعمت است
نعمت تو نيز برو محنت است
براثر روز رود شب چنانک
نعمت او بر اثرش نکبت است
خوگ همه شر و زيان است و نحس
ميش همه خير و بر و برکت است
همچو دو بنده که برين از خدا
بر تو سلام است و بران لعنت است
کي بتواند که شود خوگ ميش؟
زانکه شر و نحس درو خلقت است
بر طلب برکت ميشي تو را
هم خرد و هم تن و هم طاقت است
نيک نگه کن که بر اين جاهلان
ديو لعين را طرب و دعوت است
جاي حذر هست ازينها تو را
اکنون کاين خلق بدين عبرت است
آنکه فقيه است از املاک او
پاکتر آن است که از رشوت است
وانکه همي گويد من زاهدم
جهل خود او را بترين ذلت است
گوش و دل خلق همه زين قبل
زي غزل و مسخره و طيبت است
بيت غزل بر طلب فحش و لهو
بي هنران را بدل آيت است
عادت خود طاعت و پرهيزدار
تا فلک و خلق بدين عادت است
بيهده گفتار به يک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است
ور تو خود از حجت بي حاجتي
نه به تو مر حجت را حاجت است