شماره ٣٣

چون در جهان نگه نکني چون است؟
کز گشت چرخ دشت چو گردون است
در باغ و راغ مفرش زنگاري
پر نقش زعفران و طبر خون است
وان ابر همچو کلبه ندافان
اکنون چو گنج لولوي مکنون است
بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،
مريخ چون صحيفه پر خون است
جون است باغ و، شاخ سمن پروين
گر ماه نو خميده چو عرجون است
با چرخ پر ستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه در خور و مقرون است
چون روي ليلي است گل و پيشش
سرو نوان چو قامت مجنون است
چون مشتري است زرد گلت ليکن
اين مشتري به عنبر معجون است
مشرق ز نور صبح سحرگاهان
رخشان به سان طارم زريون است
گوئي ميان خيمه پيروزه
پر زاب زعفران يکي آهون است
دشت ار چنين نبود به ماه دي
باردي بهشت ماه چنين چون است؟
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است
خاکي که مرده بود و شده ريزان
واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟
اين مشک بوي سرخ گل زنده
زان زشت خاک مرده مدفون است
اين مرده را که کرد چنين زنده؟
هر کس که اين نداند مغبون است
اين کار از آنکه زنده کند آن را
ايزد به حشر مايه و قانون است
وان خشک خار و خس که بسوزندش
فرعون بي سلامت و قارون است
اين مرده لاله را که شود زنده
نم سلسبيل و محشر هامون است
واندر حرير سبز و ستبرق ها
سيب و بهي چو موسي و هارون است
دوزخ تنور شايد مر خس را
گل را بهشت باغ همايون است
اندر بهشت خواهد بد ميوه
آنجا چنين که ايدر و اکنون است
پس هم کنون تو نيز بهشتي شو
کان از قياس نيز هميدون است
نه خار در خور طبق و نحل است
نه گل سزاي آتش و کانون است
پس نيست جاي مؤمن پاکيزه
دوزخ، که جاي کافر ملعون است
نه در بهشت خلد شود کافر
کان جايگاه مؤمن ميمون است
بنديش از اين ثواب و عقاب اکنون
کاين در خرد برابر و موزون است
گر ديگر است مردم و گل ديگر
اين را بهشت نيز دگرگون است
خرما و ميوه ها به بهشت اندر
داني که زين بهست که ايدون است
اي رفته بر علوم فلاطوني
اين علمها تمام فلاطون است
آن فلسفه است وين سخن ديني
اين شکر است و فلسفه هپيون است
از علم خاندان رسول است اين
نه گفته عمرو فريغون است
در خانه رسول چو ماه نو
تاويل روز روز برافزون است
دو کار، خوي نيک و کم آزاري،
فرزند را وصيت مامون است
گر بدخو است خار و سمن خوش خو
اين خود چرا گرامي و آن دون است؟
دل را به دين بپوش که دين دل را
در خورد بام و ساخته پرهون است
جان را به علم شوي که مرجان را
علم، اي پسر، مبارک صابون است
بحر است علم را به مثل فرقان
وز بحر علم امام چو جيحون است
جيحون خوش است و با مزه و دريا
از ناخوشي چو زهر و چو طاعون است
اي علم جوي، روي به جيحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است
دريا نه آب، بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تين و نه زيتون است
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت تو جاهل بيرون است
تاويل کن طلب که جهودان را
اين قول پند يوشع بن نون است
تاويل بر گزيده مار جهل
اي هوشيار نادره افسون است
تاويل حق در شب ترسائي
شمع و چراغ عيسي و شمعون است
اين علم را قرارگه و گشتن
اندر ميان حجت و ماذون است
اين راز را درست کسي داند
که ش دل به علم دعوت مشحون است