شماره ٣٠

خرد چون به جان و تنم بنگريست
از اين هر دو بيچاره بر جان گريست
مرا گفت کاينجا غريب است جانت
بدو کن عنايت که تنت ايدري است
عنايت نمودن به کار غريب
سر فضل و اصل نکو محضري است
گر آرايش بت ز بتگر بود
تنت را مياراي کاين بتگري است
نکوتر نگر تا کجا مي روي
که گمره شد آنک او نکو ننگريست
اگر ديو را با پري ديده اي،
و گر ني، تنت ديو و جانت پري است
پريت اي برادر برهنه چراست
اگر ديوت اندر خز و ششتري است؟
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مر جانت را جامه جوهري است
به صابون دين شوي مر جانت را
بياموز کاين بس نکو گازري است
ز دانش يکي جامه کن جانت را
که بي دانشي مايه کافري است
سر علمها علم دين است کان
مثل ميوه باغ پيغمبري است
به دين از خري دور باش و بدان
که بي ديني، اي پور، بي شک خري است
مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنين از جهالت بري است
به داروي علمي درون علم دين
ز بس منفعت شکر عسکري است
سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومايگي بهتري است
سخن در ره دين خردمند را
سوي سعد رهبرتر از مشتري است
گلي جز سخن ديد هرگز کسي
که بي آب و بي نم هميشه طري است؟
بياموز گفتار و کردار خوب
که ت اين هر دو بنياد نيک اختري است
مراد خداي از جهان مردم است
دگر هرچه بيني همه بر سري است
نبيني که بر آسمان و زمين
مر او را خداوندي و مهتري است
خداوند تمييز و عقل شريف
خداوند تدبير و قول آوري است
متاب، اي پسر، سر ز فرمان آنک
ازوت اين بزرگي و اين سروري است
به طاعت بکن شکر و احسان او
که اين داد نزد خرد عمري است
بجز شکر نعمت نگيرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبگ دري است
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتري است
جهان جاي الفنج ملک بقاست
بقائي و ملکي که نااسپري است
گر از بهر ملک آفريدت خداي
چرا مر تو را ميل زي چاکري است
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زير اين گنبد چنبري است
جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادري است
به فعل اندرو بنگر و شکر کن
مر آن را که صنعش بدين مکبري است
چه چيز است از اين چرخ گردان برون؟
درين عاقلان را بسي داوري است
جهاني فراخ است و خوش کاين جهان
درو کمتر از حلقه ي انگشتري است
مر آن راست فردا نعيم اندرو
که امروز بر طاعتش صابري است
نباشد کسي تشنه و گرسنه
درو، کاين سخن در خور ظاهري است
چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن
چه جاي شراب هني و مري است؟
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت ميل زي مذهب حيدري است
تو را جان در اين گنبد آبگون
يکي کار کن رفتني لشکري است
بيلفنج ملک سکندر کنون
که جانت در اين سد اسکندري است
سخن هاي حجت به حجت شنو
که قولش نه بيهوده و سرسري است