شماره ٢٩

آنکه بنا کرد جهان زين چه خواست؟
گر به دل انديشه کني زين رواست
گشتن گردون و درو روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست
آب دونده به نشيب از فراز
ابر شتابنده به سوي سماست
مانده هميشه به گل اندر درخت
باز روان جانور از چپ و راست
ور به دل انديشه ز مردم کني
مشغله شان بي حد و بي منتهاست
ميش و بز و گاو و خر و پيل و شير
يکسره زين جانور اندر بلاست
تخم و بر و برگ همه رستني
داروي ما يا خورش جسم ماست
هر چه خوش است آن خورش جسم توست
هر چه خوشت نيست تو را آن دواست
آهو و نخچير و گوزن چران
هر چه مر او را ز گياها چراست
گوشت همي سازند از بهر تو
از خس و خار يله کاندر فلاست
وز خس و از خار به بيگار گاو
روغن و پينو کني و دوغ و ماست
نيک و بد و آنچه صواب و خطاست
اين همه در يکدگر از کرد ماست
نيست ز ما ايمن نخچير و شير
در که و نه مرغ که آن در هواست
آتش در سنگ به بيگار توست
آب به بيگار تو در آسياست
باد به دريادر ما را مطيع
کار کني بارکش و بي مراست
اين چه کني؟ آن نگر اکنون که خلق
هر يکي از ديگري اندر عناست
روم، يکي گويد، ملک من است
وان دگري گويد چين مر مراست
اين به سر گنج برآورده تخت
وان به يکي کنج درون بي نواست
خالد بر بستر خزست و بز
جعفر در آرزوي بورياست
اين يکي آلوده تن و بي نماز
وان دگري پاک دل و پارساست
اين بد چون آمد و آن نيک چون؟
عيب در اين کار، چه گوئي، کراست؟
وانکه بر اين گونه نهاد اين جهان
زين همه پرخاش مر او را چه خاست؟
با همه کم بيش که در عالم است
عدل نگوئي که در اين جا کجاست؟
مردم اگر نيک و صواب است و خوب
کژدم بد کردن و زشت و خطاست
چيست جواب تو؟ بياور که اين
نيست خطا بل سخني بي رياست
ترسم کاقرار به عدل خداي
از تو به حق نيست ز بيم قفاست
ديدن و دانستن عدل خداي
کار حکيمان و زه انبياست
گرد هوا گرد تو کاين کار نيست
کار کسي کو به هوا مبتلاست
قول و عمل هر دو صفت هاي توست
وز صفت مردم يزدان جداست
تا نشناسي تو خداوند را
مدح تو او را همه يکسر هجاست
تا نبري ظن که خداي است آنک
بر فلک و بر من و تو پادشاست
بل فلک و هر چه درو حاصل است
جمله يکي بنده او را سزاست
عالم جسمي اگر از ملک اوست
مملکتي بي مزه و بي بقاست
پس نه مقري تو که ملک خداي
هيچ نگيرد نه فزوني نه کاست
وانکه به فردا شودش ملک کم
چون به همه حال جهان را فناست
پس نشناسي تو مر او را همي
قول تو بر جهل تو ما را گواست
اين که تو داري سوي من نيست دين
مايه ناداني و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خداي
دين مسلماني را چون بناست
کارکن است اين فلک گرد گرد
کار کني بي هش و بي علم و خواست
کار کن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست
کارکنانند ز هر در وليک
کار کني صعبتر اندر گياست
آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و در تن غذاست
آنکه همي گندم سازد زخاک
آن نه خداي است که روح نماست
اين همه ار فعل خداي است پاک
سوي شما، حجت ما بر شماست
پس به طريق تو خداي جهان
بي شک در ماش و جو و لوبياست
آنگه داني که چنين اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست
کارکنان را چو بداني بحق
آنگه بر جان تو جاي ثناست
کار کني نيز توي، کار کن
کار تو را نعمت باقي جزاست
کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبيح و نماز و دعاست
بر پي و بر راه دليلت برو
نيک دليلا که تو را مصطفاست
غافل منشين که از اين کار کرد
تو غرضي، ديگر يکسر هباست
بر ره دين رو که سوي عاقلان
علت ناداني رادين شفاست
جان تو بي علم خري لاغر است
علم تو را آب و شريعت چراست
جان تو بي علم چه باشد؟ سرب
دين کندت زر که دين کيمياست
زارزوي حسي پرهيز کن
آرزو ايرا که يکي اژدهاست
عز و بقا را به شريعت بخر
کاين دو بهائي و شريعت بهاست
عقل عطاي است تو را از خداي
بر تن تو واجب دين زين عطاست
آنکه به دين اندر نايد خر است
گرچه مر او را به ستوري رضاست
راه سوي دينت نمايد خرد
از پس دين رو که مبارک عصاست
در ره دين جامه طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نيکو رداست
مر تن نعمت را طاعت سر است
نامه نيکي را طاعت سحاست
طاعت بي علم نه طاعت بود
طاعت بي علم چو باد صباست
چون تو دو چيزي به تن و جان خويش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست
علم و عمل ورز که مردم به حشر
ز آتش جاويد بدين دو رهاست
بر سخن حجت مگزين سخن
زانکه خرد با سخنش آشناست
گفته او بر تن حکمت سراست
چشم خرد را سخنش توتياست
ديبه رومي است سخن هاي او
گر سخن شهره کسائي کساست