شماره ٢٨

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است
زيرا که بر اين شاخ غم و مشغله بار است
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بيهده شوريد نيارست
با شاخ تو اي دهر و به درگاه تو اندر
ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
چون بار من، اي سفله، فگندي ز خر خويش
اندر خر من چونکه نگوئيت چه بار است؟
کردار تو را هيچ نه اصل است و نه مايه
گفتار تو را هيچ نه پود است و نه تار است
احسان و وفاي تو به حدي است بس اندک
ليکن حسد و مگر تو بي حد و کنار است
صندوقچه عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچه جور تو در پيش کنار است
نشگفت که من زير تو بي خواب و قرارم
هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است
پيچيده به مسکين تن من در به شب و روز
همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست
اي تن به يقين دان که تو را عاقبت کار
چون گرد تو پيچيده دو مار است دماراست
ناچار از اينجات برد آنکه بياورد
اين نيست سراي تو که اين راه گذار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز در اين عالم چون ناخوش و خوار است
اينجا بنماني چو در آنجاي نماندي
تقدير قياسيت بدينجاي به کار است
گر نيست به غم جان تو بر رفتن از آنجا
از رفتن ازين جاي چرا دلت فگار است
اي مانده در اين راه گذر، راحله اي ساز
از علم و ز پرهيز که راهت به قفار است
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است
بي هيچ گنه چونکه ببستندت ازين سان
بي هيچ گنه بند کشيدن دشوار است
بر هر که گنه کرد يکي بند نهادند
بي هيچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟
پربند حصاري است روان تنت روان را
در بند و حصاري تو، ازين کار تو زار است
گر بند و حصار از قبل دشمن بايد
چون دشمن تو با تو در اين بند و حصار است؟
اين کالبد جاهل خوش خوار تو گرگي است
وين جان خردمند يکي ميش نزار است
گوي از همه مردان خرد جمله ربودي
گر ميش نزار تو بر اين گرگ سوار است
تن چاکر جان است مرو از پسش ايراک
رفتن به مراد و سپس چاکر عار است
دستارت نيايد ز نوار اي پسر ايراک
هرچند پر از نقش نوار است نوار است
جان تو درختي است خرد بار و سخن برگ
وين تيره جسد ليف درشت و خس و خار است
ني ني که تو بر اشتر تن شهره سواري
و اندر ره تو جوي و جر و بيشه و غار است
زين اشتر بي باک و مهارش به حذر باش
زيرا که شتر مست و برو مار مهار است
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گير
مر باز خرد را ادب و فضل شکار است
پرهيز کن از جهل به آموختن ايراک
جهل است مثل عورت و پرهيز ازار است
در سايه دين رو که جهان تافته ريگ است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است
بشکن به سر بي خردان در به سخن جهل
زيرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
بر علم تو حق است گزاريدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
درياي سخن را سخن پند بخار است
اي گشته دل تو سيه از گرد جهالت
با اين دل چون قار تو را جاي وقار است؟
چون قار سيه نيست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است
خرما و ترنج و بهي و گوز بسي هست
زين سبز درختان، نه همه بيد و چنار است
آن سر که به زير کله و از بر تخت است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
اندر خور افسر شود از علم به تعليم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است
بيهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاين هر دو ز تو يار تو را زشت نثار است
دشنام دهي باز دهندت ز پي آنک
دشنام مثل چون درم دير مدار است
دم بر تو شمرده است خداوند ازيراک
فرداش به هر دم زدني با تو شمار است
يارت ز خرد بايد و طاعت به سوي آنک
او را نه عديل است و نه فرزند و نه يار است
اندر حرم آي، اي پسر، ايراک نمازي
کان را به حرم در کند از مزد هزار است
بشناس حرم را که هم اينجا به در توست
با باديه و ريگ و مغيلانت چه کار است؟
کم بيش نباشد سخن حجت هرگز
زيرا سخنش پاک تر از زر عيار است
زر چون به عيار آمد کم بيش نگيرد
کم بيش شود زري کان با غش وبار است