شماره ٢٧

باز جهان تيز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نيست جهان خوار سوي ما، ز چه معني
خوردن ما سوي باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافله خوار است
صحبت دنيا مرا نشايد ازيراک
صحبت او اصل ننگ و مايه عار است
صحبت دنيا به سوي عاقل و هشيار
صحبت ديوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بي هش مستان
يکسره ناخوب و پر ز عيب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در اين مست بر، نه جاه و نه بار است
سوي جهان بار مر تو راست ازيراک
معده ت پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصير و به سبزه شاد نباشي!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشته اي به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دسته گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دسته گل نيست آن، که پشته خار است
ميوه او را نه هيچ بوي و نه رنگ است
جامه او را نه هيچ پود و نه تار است
روي اميدت به زير گرد نميدي است
گرت گمان است کاين سراي قرار است
روي نيارم سوي جهان که بيارم
کاين به سوي من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوي او ز حکيمان
همره اين مار صعب رفت نيار است
رهبري از وي مدار چشم که ديو است
ميوه خوش زو طمع مکن که چنار است
بهره تو زين زمانه روز گذاري است
بس کن ازو اين قدر که با تو شمار است
جان عزيز تو بر تو وام خداي است
وام خداي است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسيار مال و دست گزار است
اين رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاري
گر چه تو را شير مرغزار شکار است
گر تو از اين گرگ دردمند و فگاري
جز تو بسي نيز دردمند و فگار است
اي شده غره به مال و ملک و جواني
هيچ بدينها تو را نه جاي فخار است
فخر به خوبي و زر و سيم زنان راست
فخر من و تو به علم و راي و وقار است
چونکه به من ننگري ز کبر و سياست؟
من چه کنم گر تو را ضياع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خويش و تبارم
گر دگري را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختي است شعر من که خرد را
نکته و معني برو شکوفه و بار است
علم عروض از قياس بسته حصاري است
نفس سخن گوي من کليد حصار است
مرکب شعر و هيون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و يار است
خيل سخن را رهي و بنده من کرد
آنکه ز يزدان به علم و عدل مشار است
مشتري اندر نمازگاه مر او را
پيش رو و، جبرئيل غاشيه دار است
طلعت «مستنصر از خداي » جهان را
ماه منير است و، اين جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزي صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قيصر رومي به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازيراک
هر چه شمار است جمله زير هزار است
رايت او روز جنگ شهره درختي است
کش ظفر و فتح برگ ها و ثمار است
مرکب او را چو روي سوي عدو کرد
نصرت و فتح از خداي عرش نثار است
خون عدو را چو خويش بدو داد
ديگ در قصر او بزرگ طغار است
پيش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گير و دار خيار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبي شوم را سر از در دار است
ناصبي شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نيست سر پر فساد ناصبي شوم
از در اين شعر، بل سزاي فسار است