شماره ٢٣

اي غريب آب غريبي ز تو بربود شباب
وز غم غربت از سرت بپريد غراب
گرد غربت نشود شسته ز ديدار غريب
گرچه هر روز سر و روي بشويد به گلاب
هر درختي که ز جايش به دگر جاي برند
بشود زو همه آن رونق و آن زينت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کني
خانه خويش به ار چند خراب است و يباب
مرد را بوي بهشت آيد از خانه خويش
مثل است اين مثلي روشن بي پيچش و تاب
آب چاهيت بسي خوشتر در خانه خويش
زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب
اين جهان، اي پسر، اکنون به مثل خانه توست
زانت مي نايد خوش رفت ازينجا به شتاب
به غريبيت همي خواند از اين خانه خداي
آنکه بسرشت چنين شخص تو را از آب و تراب
آن مقدر که برانده است چنين بر سرما
قوت و خواب و خور و سستي و پيري و شباب
وعده کرده است بدان شهر غريبيت بسي
جاه و نعمت که چنان خلق نديده است به خواب
آن شرابي که زکافور مزاج است درو
مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب
وز زناني که کسي دست بر ايشان ننهاد
همه دوشيزه و هم زاد و نکو صورت و شاب
تو همي گوئي کاين وعده درست است وليک
نيست کردار تو اندر خور اين خوب جواب
وعده را طاعت بايد چو مقري تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب
زان شراب اينکه تو داري چو خلابي است پليد
وز بهشت اين همه عالم چو سرائي است خراب
زان همه وعده نيکو به چه خرسند شدي،
اي خردمند، بدين نعمت پوسيده غاب؟
زانک ازين خانه نيابي تو همي بوي بهشت
يار تو يافت ازو بوي، تو شو نيز بياب
تا به خاک اندر ناميخت چنين بوي بهشت
اين نشد شکر پاکيزه و آن عنبر ناب
چون نداني که چه چيز است همي بوي بهشت
نشناسي ز مي صاف همي تيره خلاب
تو بدين تيره از آن صاف بدان خرسندي
که به دست است گنجشک و برابرست عقاب
چون نيابد به گه گرسنگي کبک و تذرو
چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟
جز که بر آروزي ناله زير و بم چنگ
کس نيارامد بر بي مزه آواز رباب
پر شود معده تو، چون نبود ميده، ز کشک
خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب
اي خردمند چه تازي سپس سفله جهان
همچو تشنه سپس خشک و فريبنده سراب؟
گر عذاب آن بود اي خواجه کزو رنجه شوي
چون نرنجي ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟
سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشي
مطلب رنج و عذابش چو مقري به حساب
طلب رنج سوي مرد خردمند خطاست
مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب
تو چو خرگوش چه مشغول شده ستي به گيا
نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟
پند کي گيرد فرزند تو، اي خواجه، ز تو
چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟
چون سزاوار عتابي به تن خويش تو خود
کي رسد از تو به همسايه و فرزند عتاب؟
چون نخواهي تو ز من پند مرا پند مده
بسته انگار مرا با تو بدين کار حساب
در خور قول نکو بايد کردنت عمل
تو ز گفتار عقابي و به کردار ذباب
قول چون روي برد زير نقاب، اي بخرد
به عمل بايد از اين روي گشادنت نقاب
سيم و سيماب به ديدار تو از دور يکي است
به عمل گشت جدا نقره سيم از سيماب
قول را نيست ثوابي چو عمل نيست برو
ايزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب
عملت کو؟ به عمل فخر کن ايرا که خداي
با تو از بهر عمل کرد به آيات خطاب
گرچه صعب است عمل، از قبل بوي بهشت
جمله آسان شود، اي پور پدر، بر تو صعاب
چون نباشدت عمل راه نيابي سوي علم
نکند مرد سواري چو نباشدش رکاب
جز به علمي نرهد مردم از اين بند عظيم
کان نهفته است به تنزيل درون زير حجاب
چون نداني ره تاويل به علمش نرسي
ورچه يکيست ميان من و تو حکم کتاب
نه سوي راه سداب است ره لاله لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خورده است سداب
علم را جز که عمل بند نديده است حکيم
علم را کس نتواند که ببندد به طناب
قول چون يار عمل گشت مباش ايچ به غم
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب
کس به دانش نرسد جز که ز ناداني ازانک
نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب
پاره خون بود اول که شود نافه مشک
قطره آب بود اول لولوي خوشاب
همچو لولو کند، اي پور، تو را علم و عمل
ره باب تو همين است برو بر ره باب