شماره ٢١

اي آنکه جز طرب نه همي بينمت طلب
گر مردمي ستور مشو، مردمي طلب
بر لذت بهيمي چون فتنه گشته اي
بس کرده اي بدانکه حکيمت بود لقب
چون ننگري که چه مي نويسد بر اين زمين
يزدان به خط خويش و به انفاس تيره شب؟
بنويسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدين کتابت پر نادر عجب
انديشه کن يکي ز قلمهاي ايزدي
در نطفها و خايه مرغان و بيخ و حب
خطي پدرت و ديگر مادرت و تو سوم
خطيت بيدو ديگر سيب و سوم عنب
خطيت اسپ و ديگر گاوست و خر سوم
خطيت بارو ديگر برگ و سوم خشب
چون نشنوي که دهر چه گويد همي تورا
از رازهاي رب نهانک به زير لب؟
گويدت نرم نرم همي ک «اين چه جاي توست »
بر خويشتن مپوش و نگه دار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبينند و نشنوند
بر خاک خط ايزد، وز آسمان خطب
اي امتي که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونه گون شغب
دجال چيست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وين روز چشم روشن اوي است بي ريب
چون زو حذرت بايد کردن همي نخست
دجال را ببين به حق، اي گاو بي ذنب
ايزد يکي درخت برآورد بس شريف
از بهر خير و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زديد و مر او را بسوختيد
تو بي وفا ستور و امامانت چون حطب
تبت يدا امامک روزي هزار بار
کاين فعل کز وي آمد نامد ز بولهب
عهد غدير خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نيستيد پشيمان زفعل بد
فعل بد از پدر مانده است منتسب
چون بشنوي که مکه گرفته است فاطمي
بر دلت ذل بيارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجي سپيدپوش
کينه کشد خداي زفوجي سيه سلب
وان آفتاب آل پيمبر کند به تيغ
خون پدر ز گرسنه عباسيان طلب
وز خون خلق خاک زمين حله گون کند
از بهر دين حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خويش ببيند لقب فروش
نه رحم يادش آيد و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوي همي کند که نبي را خليفتم
در خلق، اين شگفت حديثي است بوالعجب
زيرا که دين سراي رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بي نسب
بر دين و خلق مهتر گشتندي اين گروه
بومسلم ارنبودي و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند اين گروه
کز جهل مي نسب نشناسند از سبب
زان روز باز ديو بديشان علم زده است
وز ديو اهل دين به فغان اند و در هرب
زيشان جز از محال و خرافات کي شنود
آدينه ها و عيد نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبيدخوار
اسپي است نيز آنکه کند کودک از قصب
اي حجت خراسان از ننگ اين گروه
دين را به شعر مرثيت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بيرون کني تو نيز به يمگان سر از سرب