شماره ١٥

اي پير، نگه کن که چرخ برنا
پيمود بسي روزگار برما
پيمانه اين چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دي و فردا
فردات نيامد، و دي کجا شد؟
زين هر سه جز امروز نيست پيدا
درياست يکي روزگار کان را
بالا نشناسد کسي ز پهنا
انجام زمان تو، اي برادر،
آغاز زمان تو نيست و مبدا
امروز يکي نيست صد هزار است
بيهوده چه گوئي سخن به صفرا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودي
من پير چرا بودمي تو برنا؟
ما مانده شده ستيم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا
برسايش ما را ز جنبش آمد،
اي پور، در اين زير ژرف دريا
جنبنده فلک نيز هم بسايد
هر چند که کمترش بود اجزا
از سايش سرمه بسود هاون
گرچه تو نديديش ديد دانا
ساينده چيزي همان بسايد
زين سان که به جنبش بسود ما را
يکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چيز تنها
يکتا و نهان جان توست و، ايزد
يکتا و نهان است سوي غوغا
يکتاست تو را جان ازان نهان است
يکتا نشود هرگز آشکارا
با عامه که جان را خداي گويد
اي پير، چه روي است جز مدارا؟
پيدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نيايد ز جان تنها
تنها نه اي امروز چون نکوشي
کز علم و عمل برشوي به جوزا؟
آنگه که مجرد شوي نيايد
از تو نه تولا و نه تبرا
بنگر که بهين کار چيست آن کن
تا شهره بباشي به دين و دنيا
که کرد بهين کار جز بهين کس؟
حلاج نبافد هگرز ديبا
بي کار نه جان است جان، ازيرا
بي بوي نه مشک است مشک سارا
تخم همه نيک و بد است جانت
اين را به جهان در بسي است همتا
کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که رويد ز تخم خرما
تو خار تواني که بر نياري،
اي شهره و دانا درخت گويا
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنين بار و برگ زيبا
گر تخم تو آب خرد بيابد
شاخ تو برآرد سر از ثريا
برات خبر آرد از آب حيوان
برگت خبر آرد ز روي حورا
در زير برو برگ تو گريزد
گمراه ز سرماي جهل و گرما
چون خار تو خرما شد، اي برادر
يکرويه رفيقان شوندت اعدا
چون آب جدا شد ز خاک تيره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
تاک رز از انگور شد گرامي
وز بي هنري ماند بيد رسوا
با آهو و نخچير کوه مردم
از بي هنريشان کند معادا
بر مرکب شاهان نامور يوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا
پيغمبر مير است بور او را
بر مرکب مير است طور سينا
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بينت هست بينا
گرچه تو ز پيغمبري و چون تو
با عقل سخن بي هشي و شيدا
از طاعت مير است يوز وحشي
ايدون به سوي خاص و عام والا
مير تو خداي است طاعتش دار
تا سرت برآيد به چرخ خضرا
از طاعت بر شد به قاب قوسين
پيغمبر ما از زمين بطحا
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهيا
بر پايه علمي برآي خوش خوش
بر خيره مکن برتري تمنا
آن را که نداني چه طاعت آري؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئي
آن را که ندارد وزير و همتا؟
گوئي که خداي است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا
اين کيست که تو نامهاش گفتي،
گر ويژه نه اي تو مگر به اسما؟
جز نام نداني ازو تو زيرا
که ت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط يزدان
فصلي است نوشته همه معما
آن خط بياموز تا برآئي
از چاه سقر زي بهشت ماوا
تا راه دبستان خط نداني
خط را نشود پاک جانت جويا
برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکيبا
هرگز نرسد فهم تو در اين خط
هرچند درو بنگري به سودا
امي نتواند خط ورا خواند
امروز بنمايش مفاجا
اينجاست به يمگان تو را دبستان
در بلخ مجويش نه در بخارا
گنجي است خداوند را به يمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا
درجيست ضميرش نه بل که گنج است
بر گوهر گويا و زر بويا