شماره ١٠

اي گشته جهان و ديده دامش را
صد بار خريده مر دلامش را
بر لفظ زمانه هر شبانروزي
بسيار شنوده اي کلامش را
گفته است تو را که «بي مقامم من »
تا چند کني طلب مقامش را؟
بارنده به دوستان و ياران بر
نم نيست غم است مر غمامش را
چون داد نويد رنج و دشواري
آراسته باش مر خرامش را
بر يخ بنويس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را
جز کشتن يار خويش و فرزندان
کاري مشناس مر حسامش را
چون چاشت کند ز خويش و پيوندت
تو ساخته باش کار شامش را
گر بر تو سلام خوش کند روزي
دشنام شمار مر سلامش را
کس را به نظام ديده اي حالي
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟
وز باب و ز مام خويش نربودش
يا زو نر بود باب و مامش را
پرهيز کن از جهان بي حاصل
اي خورده جهان و ديده دامش را
و آگاه کن، اي برادر، از غدرش
دور و نزديک و خاص و عامش را
آن را که همي ازو طمع دارد
گو «ساخته باش انتقامش را»
گر بر فلک است بام کاشانه ش
چون دشت شمار پست بامش را
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
وين دل که حلال او نمي جويد
چون خواهد جست مر حرامش را؟
آن را طلب، اي جهان، که جويايست
اين بي مزه ناز و عز و رامش را
واشفته بدو سپاري و برکه
شاهنشه ري کني غلامش را
وز مشتري و قمر بيارائي
مرقبقب زين و اوستامش را
آخر بدهي به ننگ و رسوائي
بي شک يک روز لاف و لامش را
هرچند که شاه نامور باشد
نابوده کني نشان و نامش را
واشفته کني به دست بيدادي
احوال به نظم و نغز و رامش را
بشنو پدرانه، اي پسر، پندي
آن پند که داد نوح سامش را
پرهيز کن از کسي که نشناسد
دنيي و نعيم بي قوامش را
وز دل به چراغ دين و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را
زو دست بشوي و جز به خاموشي
پاسخ مده، اي پسر، پيامش را
بگذارش تا به دين همي خرد
دنياي مزور و حطامش را
منگر به مثل جز از ره عبرت
رخساره خشک چون رخامش را
بل تا بکشد به مکر زي دوزخ
ديو از پس خويشتن لگامش را
بر راه امام خود همي نازد
او را مپذير و مه امامش را
ديوي است حريص و کام او حرصش
بشناس به هوش ديو و کامش را
چون صورت و راه ديو او ديدي
بگذار طريقت نغامش را
وانکه بگزار شکر ايزد را
وين منت و نعمت تمامش را
وامي است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جهد و جد وامش را
شکري بگزار علم و دينش را
زان به که شراب يا طعامش را