نکوهش مکن چرخ نيلوفري را
برون کن ز سر باد و خيره سري را
بري دان از افعال چرخ برين را
نشايد ز دانا نکوهش بري را
همي تا کند پيشه، عادت همي کن
جهان مر جفا را، تو مر صابري را
هم امروز از پشت بارت بيفگن
ميفگن به فردا مر اين داوري را
چو تو خود کني اختر خويش را بد
مدار از فلک چشم نيک اختري را
به چهره شدن چون پري کي تواني؟
به افعال ماننده شو مر پري را
بديدي به نوروز گشته به صحرا
به عيوق ماننده لاله ي طري را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گري را؟
تو با هوش و راي از نکو محضران چون
همي برنگيري نکو محضري را؟
نگه کن که ماند همي نرگس نو
ز بس سيم و زر تاج اسکندري را
درخت ترنج از بر و برگ رنگين
حکايت کند کله قيصري را
سپيدار مانده است بي هيچ چيزي
ازيرا که بگزيد او کم بري را
اگر تو از آموختن سر بتابي
نجويد سر تو همي سروري را
بسوزند چوب درختان بي بر
سزا خود همين است مر بي بري را
درخت تو گر بار دانش بگيرد
به زير آوري چرخ نيلوفري را
نگر نشمري، اي برادر، گزافه
به دانش دبيري و نه شاعري را
که اين پيشها است نيکو نهاده
مرالفغدن نعمت ايدري را
دگرگونه راهي و علمي است ديگر
مرالفغدن راحت آن سري را
بلي اين و آن هر دو نطق است ليکن
نماند همي سحر پيغمبري را
چو کبگ دري باز مرغ است ليکن
خطر نيست با باز کبگ دري را
پيمبر بدان داد مر علم حق را
که شايسته ديدش مر اين مهتري را
به هارون ما داد موسي قرآن را
نبوده است دستي بران سامري را
تو را خط قيد علوم است و، خاطر
چو زنجير مر مرکب لشکري را
تو با قيد بي اسپ پيش سواران
نباشي سزاوار جز چاکري را
ازين گشته اي، گر بداني تو، بنده
شه شگني و مير مازندري را
اگر شاعري را تو پيشه گرفتي
يکي نيز بگرفت خنياگري را
تو برپائي آنجا که مطرب نشيند
سزد گر ببري زيان جري را
صفت چند گوئي به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبري را؟
به علم و به گوهر کني مدحت آن را
که مايه است مر جهل و بد گوهري را
به نظم اندر آري دروغي طمع را
دروغ است سرمايه مر کافري را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصري را؟
من آنم که در پاي خوگان نريزم
مر اين قيمتي در لفظ دري را
تو را ره نمايم که چنبر کرا کن
به سجده مر اين قامت عرعري را
کسي را برد سجده دانا که يزدان
گزيده ستش از خلق مر رهبري را
کسي را که بسترد آثار عدلش
ز روي زمين صورت جائري را
امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شيعتش سامري ساحري را
نه ريبي بجز حکمتش مردمي را
نه عيبي بجز همتش برتري را
چو با عدل در صدر خواهي نشسته
نشانده در انگشتري مشتري را
بشو زي امامي که خط پدرش است
به تعويذ خيرات مر خيبري را
ببين گرت بايد که بيني به ظاهر
ازو صورت و سيرت حيدري را
نيارد نظر کرد زي نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهري را
اگر ظاهري مردمي را بجستي
به طاعت، برون کردي از سر خري را
وليکن بقر نيستي سوي دانا
اگر جويدي حکمت باقري را
مرا همچو خود خر همي چون شمارد؟
چه ماند همي غل مر انگشتري را؟
نبيند که پيشش همي نظم و نثرم
چو ديبا کند کاغذ دفتري را؟
بخوان هر دو ديوان من تا ببيني
يکي گشته با عنصري بحتري را