شماره ٣

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئي زبون نيافت ز گيتي مگر مرا
در حال خويشتن چو همي ژرف بنگرم
صفرا همي برآيد از انده به سر مرا
گويم: چرا نشانه تير زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بيدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس اين بي خطر مرا؟
گر بر قياس فضل بگشتي مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودي مقر مرا
ني ني که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
اين گفته بود گاه جواني پدر مرا
«دانش به از ضياع و به از جاه و مال و ملک »
اين خاطر خطير چنين گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
نايد به کار هيچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تيغ تيز دهر
دين و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسير مال شوم همچو اين و آن
اندر شکم چه بايد زهره و جگر مرا
انديشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهيز و علم ريزد ازو برگ و بر مرا
گر بايدت همي که ببيني مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصيرت نگر مرا
منگر بدين ضعيف تنم زانکه در سخن
زين چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمين است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گيتي سراي رهگذران است اي پسر
زين بهتر است نيز يکي مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خداي
کرده است بي نياز در اين رهگذر مرا
شکر آن خداي را که سوي علم و دين خود
ره داد و سوي رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستي خاندان حق
چون آفتاب کرد چنين مشتهر مرا
وز ديدن و شنيدن دانش يله نکرد
چون دشمنان خويش به دل کور و کر مرا
گر من در اين سراي نبينم در آن سراي
امروز جاي خويش، چه بايد بصر مرا؟
اي ناکس و نفايه تن من در اين جهان
همسايه اي نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خويش گمان بردمت همي
جز تو نبود يار به بحر و به بر مرا
بر من تو کينه ور شدي و دام ساختي
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ايمن بيافتي
از مکر و غدر خويش گرفتي سخر مرا
گر رحمت خداي نبودي و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوي و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن مني
نيز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار تواي بي خرد جسد
ليکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوي خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو اي جسد ننشينم در اين سراي
کايزد همي بخواند به جاي دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضايل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پيش من خلايق رفتند بي شمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزي به پر طاعت از اين گنبد بلند
بيرون پريده گير چون مرغ بپر مرا
هرکس همي حذر ز قضا و قدر کند
وين هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
ياد است اين سخن ز يکي نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخن گوي خود منم
از خويشتن چه بايد کردن حذر مرا؟
اي گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خويشتن ستور گماني مبر مرا
قول رسول حق چو درختي است بارور
برگش تو را که گاو توئي و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتي اگر گاو نيستي؟
انصاف ده، مگوي جفا و مخور مرا
اي آنکه دين تو بخريدم به جان خويش
از جور اين گروه خران بازخر مرا
دانم که نيست جز که به سوي تواي خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
گر جز رضاي توست غرض مر مرا ز عمر
بر چيزها مده به دو عالم ظفر مرا
واندر رضاي خويش تو، يارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوي و زهد ورز
زيرا که نيست کار جز اين اي پسر مرا
گوئي که حجتي تو و نالي به راه من
از نال خشک خيره چه بندي کمر مرا