عاينت حمامة تحاکي حالي
تبکي و تصيح فوق غصن عالي
او ناله همي کرد و منش مي گفتم
مي نال بر اين پرده که خوش مي نالي
عشق آن نبود که هر زمان برخيزي
وز زير دو پاي خويش گردانگيزي
عشق آن باشد که چون درآئي به سماع
جان در بازي وز دو جهان برخيزي
عشقت صنما چه دلبريها کردي
در کشتن بنده ساحريها کردي
بخشي همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نئي چه کافريها کردي
عيد آمد و عيد بس مبارک عيدي
گر گردون را دهان بدي خنديدي
اين هست وليک اگر ز من بشنيدي
افسوس که عيد عيد ما را ديدي
عيد آمد و هرکس قدري مقداري
آراسته خود را ز پي ديداري
ما را چو توئي عيد بکن تيماري
اي خلعت گل فکنده بر هر خاري
غم را ديدم گرفته جام دردي
گفتم که غما خبر بود رخ زردي
گفتا چکنم که شاديئي آوردي
بازار مرا خراب و کاسد کردي
غمهاي مرا همه بناغم داري
واندر غم خود همچو بناغم داري
گويي که تراام و چرا غم داري
ترسم که نباشي و چراغم داري
کافر نشدي حديث ايمان چکني
بي جان نشدي حديث جانان چکني
در عربده نفس رکيکي تو هنوز
بيهوده حديث سر سلطان چکني
گاه از غم او دست ز جان مي شوئي
گه قصه آ، به درد دل مي گوئي
سرگشته چرا گرد جهان مي پوئي
کو از تو برون نيست کرا مي جويي
گر آنکه امين و محرم اين رازي
در بازي بيدلان مکن طنازي
بازيست وليک آتش راستيش
بس عاشق را که کشت بازي بازي
گر بگريزي چو آهوان بگريزي
ور بستيزي چون آهنان بستيزي
زان شاخ گلي که ما درآويخته ايم
اي مرغک زيرک به دو پا آويزي
گر تو نکني سلام ما را در پي
چون جمله نشاطي و سلامي چون مي
چوپان جهاني و امان جانها
دفع گرگي گر نکني هي هي هي
گر خار بدين ديده چون جوي زني
ور تير جفا بر دل چون موي زني
من دست ز دامن تو کوته نکنم
گر همچو دفم هزار بر روي زني
گر خوب نيم خوب پرستم باري
ور باده نيم ز باده مستم باري
گر نيستم از اهل مناجات رواست
از اهل خرابات تو هستم باري
گر داد کني درخور خود داد کني
بيچاره کسي را که تواش ياد کني
گفتي تو که بسيار بيادت کردم
من ميدانم که چون مرا ياد کني
گر درد دلم به نقش پيدا بودي
هر ذره ز غم سياه سيما بودي
ور راه به سوي گوهر ما بودي
هر قطره ز جوش همچو دريا بودي
گر سوزش سينه را به کس مي داري
وز مهر ضمير پر هوس مي داري
بايد که چو ناله تو آرام دلست
آن ناله قرين هر نفس مي داري
گر صيد خدا شوي ز غم رسته شوي
ور در صفت خويش روي بسته شوي
ميدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشين که هر زمان خسته شوي
گر عاشق روي قيصر روم شوي
اميد بود که حي قيوم شوي
از هجر مگو به پيش سلطان وصال
ميترس کزين حديث محروم شوي
گر عاشق زار روي تو نيستمي
چندان به در سراي تو نه ايستمي
گفتي که مايست بردرم خيز برو
اي دوست اگر نه ايستمي نيستمي
گر عقل به کوي دوست رهبر نبدي
روي عاشق چنين مزعفر نبدي
گر آنکه صدف را غم گوهر نبدي
بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدي
گر قدر کمال خويش بشناختمي
دامان خود از خاک بپرداختمي
خالي و سبک بر آسمان تاختمي
سر بر فلک نهم برافراختمي
گر گفتن اسرار تو امکان بودي
پست و بالا همه گلستان بودي
گر غيرت نخوت نه در ايام بدي
هر فرعوني موسي عمران بودي
گر مجلس انس را به کار آمدمي
هردم بدر تو بنده وار آمدمي
گر آفت تصديع نبودي و ملال
هر روز برت هزار بار آمدمي
گر من مستم ز روي بدکرداري
اي خواجه برو تو عاقل و هشياري
تو غره به طاعتي و طاعت داري
اين آن سر پل نيست که مي پنداري
گر نقل و کباب و باده ناب خوري
ميدان که به خواب در، همي آب خوري
چون برخيزي ز خواب باشي تشنه
سودت ندهد آب که در خواب خوري
گرنه حذر از غيرت مردان کنمي
آن کار که دوش گفته ام آن کنمي
ور رشک نبودي همه هشياران را
بي خويش و خراب و مست و حيران کنمي
گرنه کشش يار مرا يار بدي
با شاه و گدا مرا کجا کاربدي
گرنه کرم قديم بسيار بدي
کي يوسف جان ميان بازار بدي
گر هيچ نشانه نيست اندر وادي
بسيار اميدهاست در نوميدي
اي دل مبر اميد که در روضه جان
خرما دهي، ار نيز درخت بيدي
گر يک نفسي واقف اسرار شوي
جانبازي را به جان خريدار شوي
تا منست خود تو تا ابد تيره ستي
چون مست از او شوي تو هشيار شوي
گر يک ورق از کتاب ما برخواني
حيران ابد شوي زهي حيراني
گر يک نفسي به درس دل بنشيني
استادان را به درس خود بنشاني
گفتم به طبيب داروئي فرمائي
نبضم بگرفت از سر دانائي
گفتا که چه درد ميکند بنمائي
بردم دستش سوي دل سودائي
گفتم صنما مگر که جانان مني
اکنون که همي نظر کنم جان مني
مرتد گردم گر ز تو من برگردي
اي جان جهان تو کفر و ايمان مني
گفتم صنمي شدي که جان را وطني
گفتا که حديث جان مکن گر ز مني
گفتم که به تيغ حجتم چند زني
گفتا که هنوز عاشق خويشتني
گفتم که چوني مها خوشي محزوني
گفتا مه را کسي نپرسد چوني
چون باشد طلعت مه گردوني
تابان و لطيف و خوبي و موزوني
گفتم که دلا تو در بلا افتادي
گفتا که خوشم تو به کجا افتادي
گفتم که دماغ دوا بايد، گفت
ديوانه توئي که در دوا افتادي
گفتم که کدامست طريق هستي
دل گفت طريق هستي اندر پستي
پس گفتم دل چرا ز پستي برمد
گفتا زانرو که در درين دربستي
گفتند که هست يار را شور وشري
گفتم که دوم بار بگو خوش خبري
گفتا ترش است روي خوبش قدري
گفتم که زهي تهمت کژ بر شکري
گفتي که تو ديوانه و مجنون خوئي
ديوانه توئي که عقل از من جوئي
گفتي که چه بي شرم و چه آهن روئي
آئينه کند هميشه آهن روئي
گوهر چه بود به بحر او جز سنگي
گردون چه بود بر در او سرهنگي
از دولت دوست هيچ چيزم کم نيست
جز صبر که از صبر ندارم رنگي
گوئي که مگر به باغ رز رشته امي
يا بر رخ خويش زعفران کشته امي
آن وعده که کرده اي رها مي نکند
ور ني خود را به رايگان کشته امي
کي پست شود آنکه بلندش تو کني
شادان بود آنجا که نژندش تو کني
گردون سرافراشته صد بوسه زند
هر روز بر آن پاي که بندش تو کني
کيوان گردي چو گرد مردان گردي
مردي گردي چو گرد مردان گردي
لعلي گردي چو گرد اين کان گردي
جاني گردي چو گرد جانان گردي
لب بر لب هر بوسه ربائي بنهي
نوبت چو به ما رسد بهائي بنهي
جرم را همه عفو کني بي سببي
وين جرم مرا تو دست و پائي نهي
مادام که در راه هوا و هوسي
از کعبه وصل هردمي باز پسي
در باديه طلب چو جهدي بنماي
باشد که به کعبه وصالش برسي
ما را ز هواي خويش دف زن کردي
صد دريا را ز خويش کف زن کردي
آن وسوسه اي را که ز لاحول دميد
در کشتي ما دلبر وصف زن کردي
ماننده گل ز اصل خندان زادي
وز طالع و بخت خويش شادي شادي
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو
سروي عجبي که از زمين آزادي
ماه آمد پيش او که تو جان مني
گفتش که تو کمترين غلامان مني
هر چند بدان جمع تکبر مي کرد
مي داشت طمع که گويمش آن مني
مائيم در اين زمان زمين پيمائي
بگذاشته هر شهر به شهر آرائي
چون کشتي ياوه گشته در دريائي
هر روز به منزلي و هرشب جائي
مائيم و هواي روي شاهنشاهي
در آب حيات عشق او چون ماهي
بيگاه شده است روز ما را صبح است
فرياد از اين ولوله بيگاهي
مردي که فلک رخنه کند از دردي
مردي که خداش کاشکي ناوردي
غبن است و هزار غبن کاين خلق لقب
آن را مردي نهند و اين را مردي
مرغان ز قفص قفص ز مرغان خالي
تو مرغ کجائي که چنين خوشحالي
از ناله تو بوي بقا مي آيد
مي نال بر اين پرده که خوش مي نالي
مست است خبر از تو و يا خود خبري
خيره است نظر در تو و با تو نظري
درهم شده خانه دل از حور و پري
وز ديده تو از گو شککي مي نگري
من با تو چنين سوخته خرمن تا کي
وز ما تو چنين کشيده دامن تا کي
اين کار به کام دشمنانم تا چند
من در غم تو، تو فارغ از من تا کي
من بادم و تو برگ نلرزي چکني
کاري که منت دهم نورزي چکني
چون سنگ زدم سبوي تو بشکستم
صد گوهر و صد بحر نيرزي چکني
من بي دلم اي نگار و تو دلداري
شايد که بهر سخن ز من نازاري
يا آن دل من که برده اي بازدهي
يا هر چه کنم ز بيدلي برداري
من پير فنا بدم جوانم کردي
من مرده بدم ز زندگانم کردي
مي ترسيدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردي
من جان تو نيستم مگو جان غلطي
من جان جنيدم و سري سقطي
کي باشم جان هر خري کوردلي
کو باز نداند سقطي از سخطي
من جمله خطا کنم صوابم تو بسي
مقصود از اين عمر خرابم تو بسي
من ميدانم که چون بخواهم رفتن
پرسند چه کرده اي جوابم تو بسي
من خشک لب ار با تو دم تر زدمي
در عشق تو عالمي به هم برزدمي
يک بوسه اگر لبم توانستي داد
بر پاي تو دستک ز بر سر زدمي
من دوش به خواب در بديدم قمري
دريا صفتي عجايبي سيم بري
امروز بگرد هر دري ميگردم
کز يارک دوشينه چه دارد خبري
من دوش به کاسه رباب سحري
مي ناليدم ترانه کاسه گري
با کاسه مي درآمد آن رشک پري
گفتا که اگر کاسه زني کوزه خوري
من ذره بدم ز کوه بيشم کردي
پس مانده بدم از همه پيشم کردي
درمان دل خراب و ريشم کردي
سرمستک و دستک زن خويشم کردي
من من نيم و اگر دمي من منمي
اين عالم چو ذره بر هم زنمي
گر آن منمي که دل ز من برکنده است
خود را چو درخت از زمين برکنمي
مه دوش به بالين تو آمد به سراي
گفتم که ز غيرتش بکوبم سر و پاي
مه کيست که او با تو نشيند يک جاي
شب گرد جهان ديده و انگشت نماي
مهمان دو ديده شد خيالت گذري
در ديده وطن ساخت ز نيکو گهري
ساقي خيال شد دو ديده ميگفت
مهمان مني به آب چندان که خوري
ميدان و مگو تا نشود رسوائي
زيبائي مرد هست در تنهائي
گفتا که چه حاجتست اينجا ملکي است
کو موي همي شکافد از بينائي
مي فرمايد خدا که اي هرجائي
از عام ببر که خاص آن مائي
با ما خو کن که عاقبت آن دلدار
پيشت آيد شبانگه تنهائي
ناخوانده به هرجا که روي غم باشي
ور خوانده روي تو محرم آن دم باشي
تا کافر را خدا نخواند نرود
شرمت بادا ز کافري کم باشي
نقاش رخت اگر نه يزدان بودي
استاد تو در نقش تو حيران بودي
داغ مهرت اگر نه در جان بودي
در عشق تو جان بدادن آسان بودي
نوميد نيم گرچه ز من ببريدي
يا بر سر من يار دگر بگزيدي
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن
بسيار اميدهاست در نوميدي
ني گفت که پاي من به گل بود بسي
ناگاه بريدند سرم در هوسي
نه زخم گران بخوردم از دست خسي
معذورم دار اگر بنالم نفسي
ني من منم و ني تو توئي ني تو مني
هم من منم و هم تو توئي و هم تو مني
من با تو چنانم اي نگار ختني
کاندر غلطم که من توام يا تو مني
واپس ماني ز يار واپس باشي
از شاخ درخت بگسلي خس باشي
در چشم کسي تو خويش را جاي کني
تو مردمک ديده آن کس باشي
وقف است مرا عمر در اين مشتاقي
احسنت زهي طراوت و رواقي
من کف نزنم تا تو نباشي مطرب
من مي نخورم تا نباشي ساقي
هر پاره خاک را چو ماهي کردي
وانگه مه را قرين شاهي کردي
آخر ز فراق هر دو آهي کردي
زان آه بسوي خويش راهي کردي
هر روز پگاه خيمه بر جوي زني
صد نقش تو بر گلشن خوشبوي زني
چون دف دل ما سماع آنگاه کند
کش هر نفسي هزار بر روي زني
هر روز ز عاشقي و شيرين رائي
مر عاشق را پيرهني فرمائي
اي يوسف روزگار ما يعقوبيم
پيراهن تست چشم را بينائي
هر روز يکي شور بر اين جمع زني
بنياد هزار عاقبت را بکني
تا دور ابد اين دوران قائم بود
بر جا فقيران کرم چون تو غني
هر شب که ببنده همنشين ميافتي
چون نور مهي که بر زمين ميافتي
من بنده چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اينچنين ميافتي
هرگز به مزاج خود يکي دم نزني
تا از دم خويش گردن غم نزني
هر چند ملولي تو يقين است که تو
با اينکه ملولي ز کسي کم نزني
هرگز نبود ميل تو کافراشت کني
تا عاشق آني که فرو داشت کني
بسم الله ناگفته تو گوئي الحمد
ناآمده صبح از طمع چاشت کني
هرکس کسکي دارد و هرکس ياري
آن يار وفادار کجا شد باري
گر پيش سگي شکر نهي خرواري
ميل دل او بود سوي مرداري
هرکس کسکي دارد و هرکس ياري
هرکس هنري دارد و هرکس کاري
مائيم و خيال يار و اين گوشه دل
چون احمد و بوبکر به گوشه غاري
هر لحظه مها پيش خودم مي خواني
احوال همي پرسي و خود مي داني
تو سرو رواني و سخن پيش تو باد
مي گويم و سر به خيره مي جنباني
هم دست همه دست زنانم کردي
دو گوش کشان همچو کمانم کردي
خائيه بهر دهان چو نانم کردي
في الجمله چنان شد که چنانم کردي
هم دل به دلستانت رساند روزي
هم جان سوي جانانت رساند روزي
از دست مده دامن دردي که تراست
کان درد به درمانت رساند روزي
همسايگي مست فزايد مستي
چون مست شوي بازرهي از هستي
در رسته مردان چو نشستي رستي
بر باده زني ز آب و آتش دستي
ياد تو کنم ميان يادم باشي
لب بگشايم در اين گشادم باشي
گر شاد شوم ضمير شادم باشي
حيله طلبم تو اوستادم باشي
يک بوسه ز تو خواستم و شش دادي
شاگرد که بودي که چنين استادي
خوبي و کرم را چو نکو بنيادي
اي دنيا را ز تو هزار آزادي
يکدم غم جان دار غم نان تا کي
وز پرورش اين تن نادان تا کي
اندر ره طبل اشکم و ناي و گلو
اين رنج ز نخ به ضرب دندان تا کي
يک شفتالو از آن لب عنابي
پر کرد جهان ز بوي سيب و آبي
هم پرده شب دريد و هم پرده روز
از عشق رخ خويش زهي بي آبي