اي در دل من ميل و تمنا همه تو
واندر سر من مايه سودا همه تو
هرچند بروي کار در مينگرم
امروز همه توئي و فردا همه تو
اي دل اگرت طاقت غم نيست برو
آواره عشق چون تو کم نيست برو
اي جان تو بيا اگر نخواهي ترسيد
ور مي ترسي کار تو هم نيست برو
اي دل تو بهر خيال مغرور مشو
پروانه صفت کشته هر نور مشو
تا خود بيني تو از خدا ماني دور
نزديکتر آي و از خدا دور مشو
اي دل گر ازين حديث آگاهي تو
زين تفرقه خويش چه ميخواهي تو
يک لحظه که از حضور غايب ماني
آن لحظه بدانکه مشرک راهي تو
اي زندگي تن و توانم همه تو
جاني و دلي اي دل و جانم همه تو
تو هستي من شدي از آني همه من
من نيست شدم در تو از آنم همه تو
اي ساقي جان برين خوش آواز برو
ساز ازليست هم بر اين ساز برو
اي باز چو طبل باز او بشنيدي
شه منتظر تست سبک باز برو
اي ظلمت شب مانع خورشيد مشو
اي ابر حجاب روز اميد مشو
اي مدت يک ساعته لذت جسم
اصل الم حاصل جاويد مشو
اي عارف گوينده نوائي برگو
يا قول درست يا خطائي برگو
درهاي گلستان و چمن را بگشاي
چون بلبل مست ز آشنائي برگو
اي عشرت نزديک ز ما دور مشو
وز مجلس ما ملول و مهجور مشو
انگور عدم بدي شرابت کردند
واپس مرو اي شراب انگور مشو
اي ماه چو ابر بس گرستم بي تو
در مه به نشاط ننگريستم بي تو
برخاستم از جان تو نشستم بي تو
وز شرم به مردم چو نرستم بي تو
اي مشفق فرزند دو بيتي مي گو
هردم جهت پند دو بيتي مي گو
در فرقت و پيوند دو بيتي مي گو
در عين غزل چند دو بيتي مي گو
با تست مراد از چه روي هر سو تو
او تست ولي باو مي گو تو
اوئي و توئي ز احولي مخيزد
چون ديده شود راست تو اوئي او تو
با نامحرم حديث اسرار مگو
با مردودان حکايت از يار مگو
با مردم اغيار جز اغيار مگو
با اشتر خار خوار جز خار مگو
بر آتش چو ديک تو خود را ميجو
مي جوش تو خودبخود مرو بر هر سو
مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو
زو جوش کني کن بسوي گوهر زو
بر تخته دل که من نگهبانم و تو
خطي بنوشته اي که خوانم و تو
گفتيکه بگويمت چو من مانم و تو
اين نيز از آنهاست که من دانم و تو
ترکي که دلم شاد کند خنده او
دارد به غمم زلف پراکنده او
بستد ز من او خطي به آزادي خويش
آورد خطي که من شدم بنده او
چون پاک شد از رنگ خودي سينه تو
خودبين گردي ز يار ديرينه تو
بي آينه روي خويش نتوان ديدن
در ياد نگر که اوست آئينه تو
خواهي که مقيم و خوش شوي با ما تو
از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو
آنگاه تو چنان شوي که بودي با من
آنگاه چنان شوم که بودم با تو
داروي ملولي رخ و رخساره تو
وان نرگس مخموره خماره تو
چندان نمک است در تو داني پي چيست
از بهر ستيزه جگرخواره تو
در اصل يکي بد است جان من و تو
پيداي من و تو و نهان من و تو
خامي باشد که گويي آن من و تو
برخاست من و تو از ميان من و تو
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
جان چاکر آن کسي که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو
انگشت زنان برون شدم از بر تو
در کوي خيال خود چه ميپوئي تو
وين ديده به خون دل چه ميشوئي تو
از فرق سرت تا به قدم حق دارد
اي بيخبر از خويش چه ميجوئي تو
درها همه بسته اند الا در تو
تا ره نبرد غريب الا بر تو
اي در کرم و عزت و نورافشاني
خورشيد و مه و ستاره ها چاکر تو
دل در تو گمان بد بر دور از تو
اين نيز ز ضعف خود برد دور از تو
تلخي بدهان هر دل صفرائي
خود بر تو شکر حسد برد دور از تو
رشک آيدم از شانه و سنگ اي دلجو
تا با تو چرا رود به گرمابه فرو
آن در سر زلف تو چرا آويزد
وين بر کف پاي تو جرا مالدرو
زاندم که شنيده ام نواي غم تو
رقصان شده ام چو ذره هاي غم تو
اي روشني هواي عشق تو عيان
بيرون ز هواست اين هواي غم تو
سر رشته شاديست خيال خوش تو
سرمايه گرميست مها آتش تو
هرگاه که خوشدلي سر از ما بکشد
رامش کند آن زلف خوش سرکش تو
سوگند بدان روي تو و هستي تو
گر ميدانم نه از تو اين پستي تو
مستي و تهي دستيت آورد به من
من بنده مستي و تهي دستي تو
صد داد همي رسد ز بيدادي تو
در وهم چگونه آورم شادي تو
از بندگي تو سرو آزادي يافت
گل جامه خود دريد ز آزادي تو
عشقست که کيمياي شرقست در او
ابريست که صد هزار برقست در او
در باطن من ز فر او دريائيست
کاين جمله کاينات غرقست در او
عمرم به کنار زد کناري با تو
چون عمر گذشتنيست باري با تو
ني ني غلطم گذرد پيشه عمر
آن عمر که يافت او گذاري با تو
فرزانه عشق را تو ديوانه مگو
همخرقه روح را بيگانه مگو
درياي محيط را تو پيمانه مگو
او داند نام خود تو افسانه مگو
گر جمله برفتند نگارا تو مرو
اي مونس و غمگسار ما را تو مرو
پرميکن و مي ده و همي خند چو قند
اي ساقي خوب عالم آرا تو مرو
گر عاشق عشق ما شدي، اي مه رو
بيرون شو ازين شش جهت تو بر تو
در رو تو درين عشق، اگر جويايي
در بحر دل آن چه باشي اندر لب جو
گر عاقل و عالمي به عشق ابله شو
ور ماه فلک توئي چو خاک ره شو
با نيک و بد و پير و جوان همره شو
فرزين و پياده باش آنگه شه شو
گر هيچ ترا ميل سوي ماست بگو
ورنه که رهي عاشق و تنها است بگو
گر هيچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو نيست بگو راست بگو
گفتم روزي که من به جانم با تو
ديگر نشدم بتا همانم با تو
ليکن دانم که هرچه بازم ببري
زان ميبازم که تا بمانم با تو
گفتم که کجا بود مها خانه تو
گفتا که دل خراب مستانه تو
من خورشيدم درون ويرانه روم
اي مست، خراب باد کاشانه تو
گه در دل ما نشين چو اسرار و مرو
گه بر سر ما نشين چو دستار و مرو
گفتي که چو دل زود روم زود آيم
عشوه مده اي دلبر عيار و مرو
ما چاره عالميم و بيچاره تو
ما ناظر روح و روح نظاره تو
خورشيد بگرد خاک سياره تو
مه پاره شده ز عشق مه پاره تو
مردي يارا که بوي فقر آيد از او
دانند فقيران که چها زايد از او
ولله که سماء و هرچه در کل سما است
يا بند نصيب هرچه ميبايد از او
مستم ز دو لعل شکرت اي مه رو
پستم ز قد صنوبرت اي مه رو
رويم چو زر است در غم سيم برت
از دست مده تو اين زرت اي مه رو
من بنده تو بنده تو بنده تو
من بنده آن رحمت خنديده تو
اي آب حيات کي ز مرگ انديشد
آنکس که چو خضر گشت خود زنده تو
ني هرکه کند رقص و جهد بالا او
در فقر بود گزيده و والا او
مسجود ملک تا نشود چون آدم
عالم نشود به عالم اسما او
هان اي تن خاکي سخن از خاک مگو
جز قصه آن آينه پاک مگو
از خالق افلاک درونت صفتي است
جز از صفت خالق افلاک مگو
هرچند در اين هوس بسي باشي تو
بيقدر تو همچون مگسي باشي تو
زنهار مباش هيچکس تا برهي
آخر که تو باشي که کسي باشي تو
هرچند که قد بي بدل دارد سرو
پيش قد يارم چه محل دارد سرو
گه گه گويد که قد من چون قد اوست
يارب چه دماغ پرخلل دارد سرو
آمد بر من خيال جانان ز پگه
در کف قدح باده که بستان ز پگه
درکش اين جام تا به پايان ز پگه
سرمست درآ ميان مستان ز پگه
آن دم که رسي به گوهر ناسفته
سرها به هم آورده و سرها گفته
کهدان جهان ز باد شد آشفته
برتو بجوي که مست باشي خفته
آنکس که ز دست شد بر او دست منه
از باده چو نيست شد تواش هست منه
زنجير دريدن بر مردان سهل است
هر زنجيري بر شتر مست منه
آني که وجود و عدمت اوست همه
سرمايه شادي و غمت اوست همه
تو ديده نداري که باو درنگري
ورني که ز سر تا قدمت اوست همه
از ديده کژ دلبر رعنا را چه
وز بدنامي عاشق شيدا را چه
ما در ره عشق چست و چالاک شويم
ور زانکه خري لنگ شود ما را چه
السکر صار کاسدا من شفتيه
والبدر تراه ساجدا بين يديه
بالحسن عليه کل شيئي وافر
الا فمه فانه ضاق عليه
اي کان العباد ما اهواه
ما يذکرنا فکيف ما ينساه
قدر ان به القلوب والافواه
قد احسن لا اله الا الله
آهوي قمرا سهامه عيناه
ما شوش عزم خاطري الا هو
روحي تلفت و مهجتي تهواه
قلبي ابدا يقون يا هويا هو
اي آنکه به جان اين جهاني زنده
شرمت بادا چرا چناني زنده
بي عشق مباش تا نباشي مرده
در عشق بمير تا بماني زنده
اي پارسي و تازي تو پوشيده
جان ديده قدح شراب نانوشيده
دريا بايد ز فضل حق جوشيده
پيدا بايد کفايت کوشيده
اي بر نمک تو خلق ناني بزده
بر مرکب تو داغ نشاني بزده
حيفست که سوي کان رود آن بر سيم
پنهان چون جان و بر جهاني بزده
اي بي ادبانه من ز تو ناليده
غيرت بشنيده گوش من ماليده
جايي بروم ناله کن دزديده
آنجا که نه دل بوي برد ني ديده
اي جان تو بر مقصران آشفته
هم جان تو عذر جان ايشان گفته
طوفان بلا اگر بگيرد عالم
بر من بدو جو که مست باشم خفته
اي با تو جهان ظريف و شادي باره
تو جامه شاديي و مالي پاره
تنها خورشيد آن دهد عالم را
کان را ندهد مه و هزار استاره
اي خواب مرا بسته و مدفون کرده
شب را و مرا بي خود و مجنون کرده
جان را به فسون گرم از تن برده
دل را بسته ز خانه بيرون کرده
اي در طلب گره گشائي مرده
در وصل بزاده وز جدائي مرده
اي در لب بحر تشنه در خواب شده
و اندر سر گنج از گدائي مرده
اي دوست مرا دمدمه بسيار مده
کاين دمدمه مي خورد ز من هر که و مه
جان و سر تو که دم کنم پيش تو زه
کز دمدمه گرم کنم آب کرده
اي روز الست ملک و دولت رانده
وي بنده ترا چو قل هو الله خوانده
چون روشني روز در آي از در من
بين گردن من بسوي در کژ مانده
اي سرو ز قامت تو قد دزديده
گل پيش رخ تو پيرهن بدريده
بردار يکي آينه از بهر خداي
تا همچو خودي شنيده اي يا ديده
اي کوران را به لطف ره بين کرده
وي گبران را پيشرو دين کرده
درويشان را به ملک خسرو کرده
وي خسرو را برده شيرين کرده
اي مير مليحان و مهان شيئي الله
وي راحت و آرامش جان شيئي الله
اي آنکه بهر صبح به پيش رخ تو
ميگويد خورشيد جهان شيئي الله
باز آمد يار با دلي چون خاره
وز خاره او اين دل من صد پاره
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ
اندر زد چنگ در من بيچاره
بازچيه قدرت خدائيم همه
او راست توانگري گدائيم همه
بر يکدگر اين زيادتي جستن چيست
آخر ز در يکي سرائيم همه
بفروخت مرا يار به يک دسته تره
باشد که مرا واخرد آن يار سره
نيکو مثلي زده است صاحب شجره
ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره
بيگانه شوي ز صحبت بيگانه
بشنو سخن راست از اين ديوانه
صد خانه پر از شهد کني چون زنبور
گر زانکه جدا کني ز اينان خانه
بيگاه شد و دل نرهيد از ناله
روزي نتوان گفت غم صد ساله
اي جان جهان غصه بيگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله
تا روي ترا بديدم اي بت ناآگاه
سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه
روزي شنوي کز غم عشقت ايماه
گويند بشد فلان که انالله
تو آبي و ما جمله گياهيم همه
تو شاهي و ما جمله گدائيم همه
گوينده توئي و ما صدائيم همه
جوينده توئي چرا نيائيم همه
تو توبه مکن که من شکستم توبه
هرگز نايد ز جان مستم توبه
صدبار و هزاربار بستم توبه
خون ميگريد ز دست دستم توبه
جانيست غذاي او غم و انديشه
جاني دگر است همچو شير بيشه
انديشه چو تيشه است گزافه منديش
هان تا نزني تو پاي خود را تيشه
داني شب چيست بشنو اي فرزانه
خلوت کن عاشقان ز هر بيگانه
خاصه امشب که با مهم همخانه
من مستم و مه عاشق و شب ديوانه
در راه يگانگي چه طاعت چه گناه
در کوي خرابات چه درويش چه شاه
رخسار قلندري، چه روشن، چه سياه
بر کنگره عرش، چه خورشيد چه ماه
در بندگيت حلقه بگوشم اي شاه
در چاکريت به جان بکوشم اي شاه
در خدمت تو چو سايه من پيش روم
تو شيري و من سياه گوشم اي شاه
در عشق خلاصه جنون از من خواه
جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
صد واقعه روز فزون از من خواه
صد باديه پر آتش و خون از من خواه
دي از سر سوداي تو من شوريده
رفتم به چمن جامه چو گل بدريده
از جمله خوشيهاي بهارم بي تو
جز آب روان نيامد اندر ديده
روي تو نماز آمد و چشمت روزه
وين هر دو کنند از لبت دريوزه
جرمي کردم مگر که من مست بدم
آب تو بخوردم و شکستم کوزه
زلف تو که يکروزم از او روشن نه
با خاک برآورد سرو با من نه
با هرچه درآرد سر او زنده شود
کانجا همه جانست سراسر تن نه
سه چيز ز من ربوده اي بگزيده
صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از ديده
چابک دستي که دست و بازوت درست
تصوير عقول چون تو نازائيده
صاحب نظران راست تحير پيشه
مر کوران را تفکر و انديشه
صد شاخ خوش از غيب گل افشان بر تو
بر شاخ رضا چه ميزني تو تيشه
صحت که کشد به سقم و رنجوري به
زان جامه که سازي بستم عوري به
چشمي که نبيند ره حق کوري به
صحبت که تقرب نبود دوري به
صوفي نشوي به فوطه و پشمينه
نه پير شوي ز صحبت ديرينه
صوفي بايد که صاف دارد سينه
انصاف بده صوفي و آنگه کينه
عشق غلب القلب و قد صار به
حتي فني القلب بما جاربه
القلب کطيي خفض الريش به
عشق نتف الريش و قد طار به
فصليست چو وصل دوست فرخنده شده
از مردن تن چراغ دل زنده شده
از خنده برق ابر در گريه شده
وز گريه ابر باغ در خنده شده
گفتم چکنم گفت که اي بيچاره
جمله چکنم بسازم آن يکباره
ور خود چکنم زيان شوي آواره
آنجا بروي که بوده اي همواره
گفتم که توئي مي و منم پيمانه
من مرده ام و تو جاني و جانانه
اکنون بگشا در وفا گفت خموش
ديوانه کسي رها کند در خانه
گفتم که ز عشقت شده ام ديوانه
زنجير ترا به خواب بينم يا نه
گفتا که خمش چند از اين افسانه
ديوانه و خواب خه خه اي فرزانه
گنجيست نهانه در زمين پوشيده
از ملت کفر و اهل دين پوشيده
ديدم که عشق است يقين پوشيده
گشتيم برهنه از چنين پوشيده
گير ايدل من عنان آن شاهنشاه
امشب بر من قنق شو ايروت چو ماه
ور گويد فردا مشنو زود بگوي
لاحول ولا قوة الا بالله
ما را مي کهنه بايد و ديرينه
وز روز ازل تا بابد سيري نه
خم از عدم و صراحي از جام وجود
کان تلخ نه و شور نه و شيرينه
ما مردانيم شسته بر تنگ دره
مائيم که شير و گرگ بر ما گذره
با فقر و صفا به هم درآميخته ايم
چون درگه ارتضاع آن ميش و بره
ماننده زنبيل بگير اين روزه
تا روزه کند ترا به حق دريوزه
آب حيوان خنک کند دلسوزه
اين روزه چو کوزه است مشکن کوزه
مستم ز مي عشق خراب افتاده
برخواسته دل از خور و خواب افتاده
در دريائي که پا و سر پيدا نيست
جان رفته و تن بر سر آب افتاده
من ميگويم که گشت بيگاه ايماه
ميگويد ماه ناگهاني بيگاه
ماهي که ز خورشيد اگر برگردد
در حال شود همچو شب تيره سياه
ميخوردم باده بابت آشفته
خوابم بربود حال دل ناگفته
بيدار شدم ز خواب مستي ديدم
دلبر شده شمع مرده ساقي خفته
ميدان فراخ و مرد ميداني نه
احوال جهان چنانکه ميداني نه
ظاهرها شان به اوليا ماند ليک
در باطنشان بوي مسلماني نه
وه وه که به ديدار تو چونم تشنه
چندانکه ببينمت فزوني تشنه
من بنده آن دو لعل سيراب توام
عالم همه زانست به خونم تشنه
هين نوبت صبر آمد و ماه روزه
روزي دو مگو ز کاسه و از کوزه
بر خوان فلک گردد پي دريوزه
تا پنبه جان باز رهد از غوزه
هر چند در اين پرده اسيريد همه
زين پرده برون رويد اميريد همه
آن آب حيات خلق را مي گويد
بر ساحل جوي ما بميريد همه
هم آينه ايم و هم لقائيم همه
سرمست پيالده بقائيم همه
هم دافع رنج و هم شفائيم همه
هم آب حيات و هم سقائيم همه
يارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه بجز تست مرا ساز مده
من در تو گريزان شدم از فتنه خويش
من آن توام مرا به من باز مده
يارب تو يکي يار جفا کارش ده
يک دلبر بدخوي جگر خوارش ده
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند
عشقش ده شوقش ده و بسيارش ده
آمد بر من دوش مه يغمائي
گفتم که برو امشب اينجا نائي
مي رفت و همي گفت زهي سودائي
دولت بدر آمده است و در نگشائي
آن چيز که هست در سبد ميداني
از سر سبد تا بابد ميداني
هر روز بگويم به شبم ياد آيد
شب نيز بگويم که تو خود هم داني
آن خوش باشد که صاحب تمييزي
بي آنکه بگويند و بگويد چيزي
بي گفت و تقاضا برسد مهمانرا
ترونده خوش ز صاحب پاليزي
آن دل که به ياد خود صبورش کردي
نزديکتر تو شد چو دورش کردي
در ساغر ما ز هر تغافل تا چند
تلخيش نماند بسکه شورش کردي
آن را که نکرد ز هر سود ايساقي
آن زهر نبود مي نمود ايساقي
چون بود رونده شد نبود ايساقي
ميها نوشد ز بحر جود ايساقي
آن رطل گران را اگر ارزان کنيئي
اجزاي جهان را همگي جان کنيئي
ور زان لب خيره شکرافشان کنيئي
که را به مثال ذره رقصان کنيئي
آن روز که ديوانه سر و سودائي
در سلسله دولتيان مي آئي
امروز از آن سلسله زان محرومي
کامروز تو عاقلي و کارافزائي
آن روي ترش نگر چو قندستاني
وان چشم خوشش نگر چو هندوستان
پيش قد او صف زده سروستاني
پيش کف او شکسته هر دستاني
آن ظلم رسيده اي که دادش دادي
وانغمزده اي که جام شادش دادي
آن باده اولين فراموشش شد
گر باز نمي دهي چه يادش دادي
آن ميوه توئي که نادر ايامي
بتوان خوردن هزار من در خامي
بر ما مپسند هجر و دشمن کامي
کاخر به تو باز گردد اين بدنامي
آني تو که در صومعه مستم داري
در کعبه نشسته بت پرستم داري
بر نيک و بد تو مر مرا دستي نيست
در دست توام تا بچه دستم داري