قسمت سيزدهم

اي ناله عشق تو رباب دل من
اي ناله شده همه جواب دل من
آن ولت معمور که ميپرسيدي
يا بي تو و ليک در خراب دل من
اين بنده مراعات نداند کردن
زيرا که به گل رفته فرو تا گردن
اين مستي ما چو مستي مستان نيست
پيداست حد مستي افيون خوردن
اين ديده من کز نگرد دور از من
اي صحت صد ديده رنجور از من
گر کژ نگرم پس به که کژ راست شود
ور شب باشم چون طلبي نور از من
اي يار به انکار سوي ما نگران
زيرا که نخورده اي از آن رطل گران
از شادي من بهشت گرديده جهان
غم مسخره منست و مير دگران
اي يار بيا و بر دلم بر ميزان
وي زهره بيا و از رخم زر ميزان
آنان که ميان ما جدائي جستند
ديوار بد و نماي و گو سر ميزن
اي يک قدح از درد تو درياي جهان
گم کرده جهان از تو سر و پاي جهان
خواهد که جهان ز عشق تو پرگيرد
اي غيرت تو ببسته پرهاي جهان
با دل گفتم اگر بود جاي سخن
با دوست غمم بگو در اثناي سخن
دل گفت به گاه وصل با يار مرا
نبود ز نظاره هيچ پرواي سخن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم در صد محنت و غم باز مکن
دل تيره گيئي کرد و بگفت اي سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
باغست و بهار و سر و عالي اي جان
ما مي نرويم از اين حوالي اي جان
بگشاي نقاب و در فروبند کنون
مائيم و توئي و خانه خالي اي جان
بيدل من و بيدل تو و بيدل تو و من
سرمست همي شديم روزي به چمن
عمريست که من در آرزوي آنم
کان عهد به يادآوري اي عهد شکن
با هر دو جهان چو رنگ بايد بودن
بيزار ز لعل و سنگ بايد بودن
مردانه و مرد رنگ بايد بودن
ور ني به هزار ننگ بايد بودن
بر خسته دلان راه ملامت ميزن
هردم زخمي فزون ز طاقت ميزن
آتش ميزن به هر نفس در جاني
واندر همه دم دم فراغت ميزن
بر گرد جهان اين دل آواره من
بسيار سفر کرد پي چاره من
وان آب حيات خوش و خوشخواره من
جوشيد و برآمد ز دل خاره من
بر گردن ما بهانه اي خواهي بستن
وز دام و دوال ما نخواهي رستن
بالا نگران شدي که بيگانه شده است
دف را بميفشان که نخواهي رفتن
بسيار علاقه ها ببايد اي جان
تا مسکن و خانه ها شود آبادان
اي بلغاري تو خانه کن در بلغار
وي تازي گو برو سوي عبادان
پالوده شوي در طلب پالودن
فرسوده شويد در هوس فرسودن
تا لذت پالودنتان شرح دهد
ور نيست چگونه هست خواهد بودن
پيموده شدم ز راه تو پيمودن
فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن
ني روز بخوردن و نه شب بغنودن
اي دوستي تو دشمن خود بودن
تا با خودي دوري ارچه هستي با من
اي بس دوري که از تو باشد تا من
در من نرسي تا نشوي يکتا من
اندر ره عشق يا تو باشي يا من
تا روي تو قبله ام شد اي جان جهان
نز کعبه خبر دارم و نز قبله نشان
با روي تو رو به قبله کردن نتوان
کاين قبله قالبست و آن قبله جان
توبه کردم ز توبه کردن اي جان
نتوان ز قضا کشيد گردن اي جان
سوگند بسر مي نبرم ليک خوش است
سوگند به نام دوست خوردن اي جان
تو شاه دل مني و شاهي ميکن
نوشت بادا ظلم سپاهي ميکن
بر کف داري شراب و جامي که مپرس
آن را بده و تو هر چه خواهي ميکن
جانم بر آن قوم که جانند ايشان
چون گل بجز از لطف ندانند ايشان
هرکس کسکي دارد و کس خالي نيست
هر يک چو قراضه ايم و کانند ايشان
جانهاست همه جانوران را جز جان
نانهاست همه نان طلبان را جز نان
هر چيز خوشي که در جهان فرض کني
آن را بدل و عوض برود جز جانان
جز باده لعل لامکان ياد مکن
آنرا بنگر از اين و آن ياد مکن
گر جان داري از اين جهان ياد مکن
مستي خواهي ز عاقلان ياد مکن
جز جام جلالت اجل نوش مکن
جز نغمه عشق کبريا گوش مکن
در کان عقيق فقر عشرت نقد است
مي مي خور و قصه پرندوش مکن
چون شاه جهان نيست کسي در دو جهان
ني زير و نه بالا و نه پيدا و نهان
هر تير که جست از آن سخت کمان
هر نکته که هست هست از آن شهره بيان
چندين به تو بر مهر و وفا بسته من
اي خوي تو آزردن پيوسته من
من صبر کنم وليک ننگت نبود
يک روز تو از درد دل خسته من
چون آتش ميشود عذارش به سخن
خون مي چکد از چشم خمارش به سخن
چون مي برود صبر و قرارش به سخن
اي عشق سخن بخش درآرش به سخن
چون بنده نه اي نداي شاهي ميزن
تير نظر آنچنانکه خواهي ميزن
چون از خود و غير خود مسلم گشتي
بي خود بنشين کوس الهي ميزن
چون جوشش خنب عشق ديدم ز تو من
چون مي به قوام خود رسيدم ز تو من
ني ني غلطم که تو مي و من آبم
آميخته ايم و ناپديدم ز تو من
حرص و حسد و کينه ز دل بيرون کن
خوي بدو انديشه تو ديگرگون کن
انکار زيان تست زو کمتر گير
اقرار ترا سود دهد افزون کن
چون زرد و نزار ديد او رو يک من
خونابه روان ز چشم چون جو يک
خنديد و به خنده گفت دلجو يک من
اي ظالم مظلومک بدخو يک من
خود حال دلي بود پريشانتر از اين
با واقعه بي سر و سامان تر ازين
اندر عالم که ديد محنت زده اي
سرگشته روزگار حيران تر از اين
در باده کشي تو خويش را ريشه مکن
وز باده و از ساده تو انديشه مکن
با زنگي زلف او در آنور مجوي
انديشه باريک چنين پيشه مکن
در بحر کرم حرص و حسد پيمودن
وين آب خوشي ز همدگر بربودن
ماهي ننهد آب ذخيره هرگز
چون بي دريا هيچ نخواهد بودن
در پوش سلاح وقت جنگ است اي جان
انديشه مکن که وقت تنگ است اي جان
بگذر ز جهان که جمله رنگست اي جان
هر گوشه يکي موش و پلنگ است اي جان
در چشم منست ابروي همچو کمان
من روح سپر کرده و او تير زنان
چون زخم رسيد زخم از پرده دران
او نازکنان کنار و من لابه کنان
در حضرت توحيد پس و پيش مدان
از خويش مدان خالي و از خويش مدان
تو کج نظري هرچه درآري به نظر
هيچ است همه ز آتشي بيش مدان
در ديده ما نگر جمال حق بين
کاين عين حقيقت است و انوار يقين
حق نيز جمال خويش در ما بيند
وين فاش مکن که خونت ريزد به زمين
در راه نياز فرد بايد بودن
پيوسته حريص درد بايد بودن
مردي نبود گريختن سوي وصال
هنگام فراق مرد بايد بودن
در عشق تو شوخ و شنگ بايد بودن
مردانه و مرد رنگ بايد بودن
با جان خودم به جنگ بايد بودن
ور ني به هزار ننگ بايد بودن
دل از طلب خوبي بي چون گشتن
دريا خواهد شدن ز افزون گشتن
دل خون شد و شکر ميکند زانکه بسي
دلها خون شد در هوس خون گشتن
دل باغ نهانست و درختان پنهان
صد سان بنمايد او و خود او يکسان
بحريست محيط بيحد و بي پايان
صد موج زند موج درون هرجان
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون
بشکافت و بديد پر زخون بود درون
فرمود در آتشش نهادن حالي
يعني که نپخته است از آنست پر خون
دل گرسنه عيد تو شد چون رمضان
وز عيد تو شد شاد و همايون رمضان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود انديشه نگنجد به ميان
دلها مثل رباب و عشق تو کمان
زامد شد اين کمانچه دلها نالان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود انديشه نگنجد به ميان
دوش آنچه برفت در ميان تو و من
نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
روزيکه سفر کنم ازين کهنه وطن
افسانه کند از آن شکنهاي کفن
دوشست ديدم يار جدائي جويان
با من به جفا و کين جدا شو گريان
امروز چنانم که جدا گشته ز جان
رخساره خود به خون فرقت شويان
دي از تو چنان بدم که گل در بستان
امروز چنانم و چنان تر ز چنان
من چون نزنم دست که پابند مني
چون پاي نکوبم که توئي دست زنان
ديدم رويت بتا تو روپوش مکن
پنهاني ما تو باده ها نوش مکن
هر چند دراز کرده بد گوي زبان
اي چشم و چراغ عاشقان گوش مکن
رفتم به طبيب و گفتم اي زين الدين
اين نبض مرا بگير و قاروره ببين
گفتا با دست با جنون گشته قرين
گفتم هله تا باد چنين باد چنين
رفتي و نرفت اي بت بگزيده من
مهرت ز دل و خيالت از ديده من
ميگردم من که بلکه پيشم افتي
اي راهنماي راه پيچيده من
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
ني حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان کرا بود زهره اين
رو درد گزين درد گزين درد گزين
زيرا که دگر چاره نداريم جزين
دلتنگ مشو که نيستت بخت قرين
چون درد نباشدت از آن باش حزين
روزيکه گذر کني به خر پشته من
بنشين و بگو که اي به غم کشته من
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون
کاي يوسف روزگار و گمگشته من
زان خسرو جان تو مهر شاهي بستان
وانگاه ز ماه تا به ماهي بستان
اي آنکه مراغه مي کني و از حيرت
تبريز بگوي و هرچه خواهي بستان
سرمست توام نه از مي و نز افيون
مجنون شده ام ادب مجوي از مجنون
از جوشش من جوش کن صد جيحون
وز گردش من خيره بماند گردون
سرمست شدم در هوس سرمستان
از دست شدم در ظفر آن دستان
بيزار شدم ز عقل و ديوانه شدم
تا درکشدم عشق به بيمارستان
شاخ گل تر بر سر عنبر ميزن
وز تيغ مسلمان سر کافر ميزن
چون ناي توان بگوش من درميدم
چون دف توام بروي من بر ميزن
شب رفت و نرفت اي بت سيمين برمن
سوداي مناجات غمت از سر من
خواب شب من توئي و نور روزم
نه روز و نه شب چون تو نباشي بر من
شد کودکي و رفت جواني ز جوان
روز پيري رسيد بر پر ز جهان
هر مهمانرا سه روز باشد پيمان
اي خواجه سه روز شد تو بر خيز و بران
شمع ازلست عالم افروزي من
زان شاهد اعظم است پيروزي من
بي شاهد و شمع ازل چون باشم
آري چکنم چو اين بود روزي من
شوري دارم که برنتابد گردون
شوريکه به خواب درنبيند مجنون
اين کمينه ايست از سينه دوست
تا سينه پاک دوست چون باشد چون
صورت همه مقبول هيولا ميدان
تصوير گرش علت اولي ميدان
لاهوت به ناسوت فرو نايد ليک
ناوست ز لاهوت هويدا ميدان
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
وز آهن و سنگ جسته آتش سوي من
سنگت چو در آتش است اي ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
طبعي نه که با دوست در آميزم من
عقلي نه که از عشق بپرهيزم من
دستي نه که با قضا درآويزم من
پائي نه که از ميانه بگريزم من
عقلي که خلاف تو گزيدن نتوان
ديني که ز عهد تو بريدن نتوان
علمي که به کنه تو رسيدن نتوان
زهدي که در دام تو رهيدن نتوان
عيد آمد و عيدانه جمال سلطان
عيدانه که ديده است چنين در دو جهان
عيد اين بود و هزار عيد اي دل و جان
کان گنج جهان برآمد از کنج نهان
فرخ باشد جمال سلطان ديدن
جان زنده شود ز روي جانان ديدن
من سلسله عشق تو ديدم در خواب
يارب چه بود خواب پريشان ديدن
گر تيغ اجل مرا کند بي سر و جان
در حسن برآيم ز زمين صد چندان
از خاک چو جمله دانه ها ميرويد
هم دانه آدمي برويد ميدان
گر دست بشد ز کار پائي مي زن
ور پاي نماند هم نوايي مي زن
گر نيست ترا به عقل رايي مي زن
حاصل هر دم، دم وفائي مي زن
گر شادم و گر عراق و گر لورستان
روشن شده زانچهره چون نورستان
با منکر و با نکير همدستي کن
تا دست زنان رقص کند گورستان
گر کشته شوم به نزد و پيکار تو من
آهي نکشم ز بيم آزار تو من
از زخم سر غمزه خونخوار تو من
خندان ميرم چو گل ز ديدار تو من
گر مشتاقي به پيش مشتاق نشين
روزان و شبان بر در عشاق نشين
آنگاه چو اين حلقه گشائي کردي
از خلق گذر کن بر خلاق نشين
کس نيست به غير از او در اين جمله جهان
ني زشت و نه نيکو و نه پيدا و نهان
هر تير که جست هست از آن سخت کمان
هر نکته که هست جست از آن شعله دهان
گفتم که بر حريف غمگين منشين
جز پهلوي خوشدلان شيرين منشين
در باغ چو آمدي سوي خار مرو
جز با گل و ياسمين و نسرين منشين
گفتم مکن ايروت حسن خوت حسن
من دزد نيم مبند دستم بر سن
گفتا که کجائي تو هنوز اي همه فن
حقا که چنان شوي که کبرت ستسن
گلباغ نهانست و درختان پنهان
صد سال نمايد او و او خود يکسان
بحريست محيط و بي حد و بي پايان
صد موج ز موج او درون صد جان
ما زيبائيم خويش را زيبا کن
خوبا ما کن ز ديگران خو واکن
ور ميخواهي که کان گوهر باشي
دل را بگشاي و سينه را دريا کن
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمين
کرده است زمين را کرمش مرکب و زين
تا ميبرد اين خفتگکانرا در خواب
اصحاف الکهف تا سوي عليين
ما مرد سنانيم نه از بهر سه نان
ما دست زنانيم نه از دست زنان
در صيد بدانيم نه در صيد بدان
از بند جهانيم نه در بند جهان
مجموع جهان عاشق يک پاره من
چاره گر و چاره ساز بيچاره من
خورشيد و فلک غلام سياره من
نظاره گر دو کون نظاره من
معشوق من از همه نهانست بدان
بيرون ز کمان هر گمانست بدان
در سينه من چو مه عيانست بدان
آميخته با تنم چو جانست بدان
من بنده مستي که بود دست زنان
دورم ز کسي که او بود مست زنان
باري من خسته دل چنينم نه چنان
آلوده مبا بنان عشاق بنان
من بيرخ تو باده ندانم خوردن
بي دست تو من مهره ندانم بردن
از دور مرا رقص همي فرمائي
بي پرده تو رقص ندانم کردن
من بينم آنرا که نمي بينم من
وز قند لبش نبات مي چينم من
هر چند چو سين ميان ياسينم من
ياسين نهلد دمي که بنشينم من
من کاغذهاي مصر و بغداد اي جان
کردم پر ز آه و فرياد اي جان
يکساعت عشق صد جهان بيش ارزد
صد جان به فداي عاشقي باد اي جان
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربايان گردن
من کي خندم تات نبينم خندان
جان بنده آن خنده بيکام و دهان
افسوس که خنده ترا مي بينند
و آن خنده تو ز چشم خلقان پنهان
مردان تو در دايره کن فيکون
دل نقطه وحدتست و از عرش فزون
گر در چيند نقطه دردت ز درون
حالي شوي از دايره کون برون
نزديک مني مرا مبين چون دوران
تو شهد نگر به صورت زنبوران
ابليس نه اي به جان آدم بنگر
اندر تن او نظر مکن چون کوران
هر خانه که بي چراغ باشد اي جان
زندان بود آن نه باغ باشد اي جان
هرکس که بطبل باز شد باز نشد
بازش تو مخوان که زاغ باشد اي جان
هر روز خوش است منزلي بسپردن
چون آب روان و فارغ از افسردن
دي رفت و حديث دي چو دي هم بگذشت
امروز حديث تازه بايد کردن
هر روز نو برآئي اي دلبر جان
سوداي نوي درافکني در سر جان
در ده پرده بهر سحر ساغر جان
اي تو پدر جان من و مادر جان
هر مطرب کو نيست ز دل دفتر خوان
آن مطرب را تو مطرب دفتر خوان
گر چهره نهان کرد ز تو بيت و غزل
گر خط خواني ز چهره ما برخوان
هشدار که مي روند هر سو غولان
با دانه و دام در شکار گوران
اي شاد تني که دامن دل گيرد
عبرت گيرد ز حالت معزولان
هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان
هم جسم از آن اوست همه ديده و جان
وان چيز دگر که نيست گفتن امکان
زيرا که زمان بايد و اخوان و مکان
هم نور دل مني و هم راحت جان
هم فتنه برانگيزي و هم فتنه نشان
ما را گوئي چه داري از دوست نشان
ما را از دوست بي نشانيست نشان
هنگام اجل چو جان بپردازد تن
مانند قباي کهنه اندازد تن
تن را که ز خاکست دهد باز به خاک
وز نور قديم خويش برسازد تن
يا دلبر من بايد و يا دل بر من
ني دل بر من باشد و ني دلبر من
اي دل بر من مباش بي دلبر من
يک دل بر من به از دو صد دل بر من
يارب چه دلست اين و چه خو دارد اين
در جستن او چه جستجو دارد اين
بر خاک درش هر نفسي سر بنهد
خاکش گويد هزار رو دارد اين
يا اوحد بالجمال يا جانمسن
از عهد من اي دوست مگر نادمسن
قد کنت تجني فقل تاجکسن
واليوم هجرتني فقل سن کم سن
آن رهزن دل که پاي کوبانم از او
چون آينه خيال خوبانم از او
جانيست که چون دست زنان مي آيد
يارب يارب چه ميشود جانم از او
آن شاه که هست عقل ديوانه او
وز عشق دلم شده است همخانه او
پروانه فرستاد که من آن توام
صد شمع به نور شد ز پروانه او
آن شخص که رشک برد بر جامه تو
تا رشک برد بر لب خودکامه تو
يا رشک برد بر آن رخ فرخ تو
يا بر کر و فر روح علامه تو
آن کس که هميشه دل پر از دردم از او
با سينه ريش و با رخ زردم از او
امروز بناز او بري بر من زد
المنة لله که بري خوردم از او
آن لاله رخي که با رخ زردم از او
وان داروي دردي که همه دردم از او
يک روز به بازار بري بر من زد
باور نکند کس چه بري خوردم از او
از جان بشنيده ام نواي غم تو
ني خود جانهاست ذره هاي غم تو
آن صورتها که در درون مي آيند
تابند چو ذره در هواي غم تو
از گنج قدم شديم ويرانه او
ز افسانه او شديم افسانه او
آوخ که ز پيمان و ز پيمانه او
کس خانه خود نداند از خانه او
اي آب از اين ديده بيخواب برو
وي آتش از اين سينه پرتاب برو
وي جان چو تني که مسکنت بود نماند
بي آبي خود مجوي و بر آب برو
اي از دل و جان لطيفتر قالب تو
بسيار رهست از شکر تا لب تو
عمريست که آفتاب و مه ميگردند
روزان و شبان در آرزوي شب تو
اي پرده پندار پسنديده تو
وي وهم خودي در دل شوريده تو
هيچي تو و هيچ را چنين گوهر
به زين نتوان نهاد در ديده تو
اي بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حيات و نقل بيخوابان کو
کي بينم آب چون منم غرقه جو
خود آب گرفته است مرا هر شش سو
اي بلبل مست بوستاني برگو
مستي سر و راحت جاني برگو
من مستم و تعيين نتوانم کردن
اي جان جهان هرچه تواني برگو
اي جان جهان به حق احسانت مرو
مستم مستم ز شير پستانت مرو
اندر قفسم شکر مي افشان و مرو
اي طوطي جان زين شکرستانت مرو
اي جان جهان جان و جهان بنده تو
شيرين شده عالم ز شکر خنده تو
صد قرن گذشت و آسمان نيزد نديد
در گردش روزگار ماننده تو
اي جان جهان جز تو کسي کيست بگو
بي جان و جهان هيچ کسي زيست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهي
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
اي چرخ فلک پايه پيروزه تو
زنبيل جهان گداي دريوزه تو
صد سال فلک خدمت خاک تو کند
نگزارده باشد حق يکروزه تو