قسمت يازدهم

تا آتش و آب عشق بشناخته ام
در آتش دل چو آب بگداخته ام
مانند رباب دل بپرداخته ام
تا زخمه زخم عشق خوش ساخته ام
تا ترک دل خويش نگيري ندهم
وانچت گفتم تا نپذيري ندهم
حيلت بگذار و خويشتن مرده مساز
جان و سر تو که تا نميري ندهم
تا جان دارم بنده مرجان توام
دل جمع از آن زلف پريشان توام
اي ناي بنال مست افغان توام
وي چنگ خمش مشو که مهمان توام
تا چند بهر زه چون غباري گردم
گه بر سر که گه سوي غاري گردم
تا چند چو طفل بر نگاري گردم
يک چند گهي بگرد ياري گردم
تا چند چو دف دست ستمهات خورم
يا همچو رباب زخم غمهات خورم
گفتي که چو چنگ در برت بنوازم
من ناي تو نيستم که دمهات خورم
تا خواسته ام از تو ترا خواسته ام
از عشق تو خوان عشق آراسته ام
خوابي ديدم و دوش فراموشم شد
اين ميدانم که مست برخاسته ام
تا روي تو ديدم از جهان سير شدم
روباه بدم ز فر تو شير شدم
اي پاي نهاده بر سر خلق ز کبر
اين نيز بينديش که سر زير شدم
تا زلف ترا به جان و دل بنده شديم
چون زلف بس جمع و پراکنده شديم
ارواح ترا سجده کنان ميگويند
چون پيش تو مرديم همه زنده شديم
تا شمع تو افروخت پروانه شدم
با صبر ز ديدن تو بيگانه شدم
در روي تو بيقرار شد مردم چشم
يعني که پري ديدم و ديوانه شدم
تا ظن نبري که از تو بگريخته ام
يا با دگري جز تو درآميخته ام
بر بسته نيم ز اصل انگيخته ام
چون سيل به بحر يار درريخته ام
تا ظن نبري که از غمانت رستم
يا بي تو صبور گشتم و بنشستم
من شربت عشق تو چنان خوردستم
کز روز ازل تا با بد سرمستم
تا ظن نبري که من دوئي مي بينم
هر لحظه فتوحي بنوي مي بينم
جان و دل من جمله توئي مي دانم
چشم و سر من جمله توئي مي بينم
تا ظن نبري که من کمت مي بينم
بي زحمت ديده هر دمت مي بينم
در وهم نيايد و صفت نتوان کرد
آن شاديها که از غمت مي بينم
تا کاسه دوغ خويش باشد پيشم
والله که به انگبين کس ننديشم
ور بي برگي به مرگ مالد گوشم
آزادي را به بندگي نفروشم
تا پرده عاشقانه بشناخته ايم
از روي طرب پرده برانداختيم
با مطرب عشق چنگ خود در زده ايم
همچون دف و ناي هردو در ساخته ايم
تا ميرود آن نگار ما ميرانيم
پيمانه چو پر شود فرو گردانيم
چون بگذرد اين سر که درين آب و گلست
در صبح وصال دولتش خندانيم
تو بحر لطافتي و ما همچو کفيم
آنسوي که موج رفت ما آنطرفيم
آن کف که به خون عشق آلودستي
بر ما ميزن که بر کفت همچو دفيم
جانرا که در اين خانه وثاقش دادم
دل پيش تو بود من نفاقش دادم
چون چند گهي نشست کدبانوي جان
عشق تو رسيد و سه طلاقش دادم
جاني که در او دو صد جهان ميدانم
گوئيکه فلانست و فلان ميدانم
او شاهد حضرتست و حق نيک غيور
هر چشم که بسته گشت از آن ميدانم
چندانکه به کار خود فرو مي بينم
بي ديده گي خويش نکو مي بينم
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن
اکنون که جهان به چشم او مي بينم
چون تاج مني ز فرق خود افکنديم
اينک کمر خدمت تو بربنديم
بسيار گريستيم و هجران خنديد
وقت است که او بگريد و ما خنديم
چون مار ز افسون کسي مي پيچم
چون طره جعد يار پيچاپيچم
والله که ندانم اين چه پيچاپيچست
اين ميدانم که چون نپيچم هيچم
چون مي داني که از نکوئي دورم
گر بگريزم ز نيکوان معذورم
او همچو عصا کش است و من نابينا
من گام به خود نميزنم مأمورم
حاشا که ز زخم تير و خنجر ترسيم
وز بستن پاي و رفتن سر ترسيم
ما گرم روان دوزخ آشامانيم
از گفت و مگوي خلق کمتر ترسيم
خواهم که به عشق تو ز جان برخيزم
وز بهر تو از هر دو جهان برخيزم
خورشيد تو خواهم که بياران برسد
چون ابر ز پيش تو از آن برخيزم
خود راز چنين لطف چه مانع باشيم
چون صنع حقيم پيش صانع باشيم
در مطبخ چرخ کاسه ها زرين اند
حاشا که به آب گرم قانع باشيم
خيزيد که تا بر شب مهتاب زنيم
بر باغ گل و نرگس بيخواب زنيم
کشتي دو سه ماه بر سر يخ رانديم
وقت است برادران که بر آب زنيم
در آتش خويش چون دمي جوش کنم
خواهم که دمي ترا فراموش کنم
گيرم جاني که عقل بيهوش کند
در جام درآئي و ترا نوش کنم
در باغ شدم صبوح و گل مي چيدم
وز ديدن باغبان همي ترسيدم
شيرين سخني ز باغبان بشنيدم
گل را چه محل که باغ را بخشيدم
در بحر خيال غرقه گردابم
ني بلکه به بحر ميکشد سيلابم
اي ديده نمي خواب من بنده آنک
در خواب بدانست که من در خوابم
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کني بکن در آن جنگ خوشم
ننگست ملامت بره عشق ترا
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم
در دور سپهر و مهر ساقي مائيم
سرمست مدام اشتياقي مائيم
در آينه وجود کرديم نگاه
مائيم و نمائيم که باقي مائيم
در چشمه دل مهي بديديم به چشم
ز آن چشمه بسي آب کشيديم به چشم
ز آن روز بگرد گرد آن چشمه دل
ماننده دل، همي دويديم به چشم
در عالم گل گنج نهاني مائيم
دارنده ملک جاوداني مائيم
چون از ظلمات آب و گل بگذشتيم
هم خضر و هم آب زندگاني مائيم
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم
هرچه بدهم هزار چندان ببرم
چوگان سر زلف تو گر دست دهد
از جمله جهان گوي ز ميدان ببرم
در عشق تو معرفت خطا دانستيم
چه عشق و چه معرفت کرا دانستيم
يک يافتني از او به فرياد دو کون
اين هست از آن نيست که ما دانستيم
در کوي خرابات گذر ميکردم
وين دلق بشر دوخت بدر ميکردم
هرکس نظري به جانبي ميافکند
من بر نظر خويش نظر ميکردم
در کوي خرابات نگاري ديدم
عشقش به هزار جان و دل بخريدم
بوئي ز سر دو زلف او بشنيدم
دست طمع از هر دو جهان ببريدم
در هر فلکي مردمکي مي بينم
هر مردمکش را فلکي مي بينم
اي احوال اگر يکي دو مي بيني تو
بر عکس تو من دو را يکي مي بينم
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم
قيمت کردند به يک درم چيزي کم
نشنيدستي تو نام من در عالم
من هيچکسم هيچکسم هيچکسم
دشنامم ده که مست دشنام توام
مست سقط خوش خوش آشام توام
زهرابه بيار تا بنوشم چو شکر
من رام توام رام توام رام توام
دلدار چو ديد خسته و غمگينم
آمد خندان نشست بر بالينم
خاريد سرم گفت که اي مسکينم
دل مي ندهد ره که چنينت بينم
دل زار وثاق سينه آواره کنم
بر سنگ زنم سبوي خود پاره کنم
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت
روزي او را ز لعل تو چاره کنم
دل ميگويد که نقد اين باغ دريم
امروز چريديم و به شب هم بچريم
لب ميگزدش عقل که گستاخ مرو
گرچه در رحمت است زحمت ببريم
دوش آمده بود از سر لطفي يارم
شب را گفتم فاش مکن اسرارم
شب گفت پس و پيش نگه کن آخر
خورشيد تو داري ز کجا صبح آرم
دوش از سر مستي بخراشيد رخم
آندم که زروش لاله ميچيد رخم
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد
از قبله روي تو نگرديد رخم
دوش از طربي بسوي اصحاب شديم
وز غوره فشانان سوي دوشاب شديم
وز شب صفتان جانب مهتاب شديم
با بيداران ز خويش در خواب شديم
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم
بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال
هم عاقبت آبگينه بر سنگ زدم
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
جاني که بدو زنده ام و خندانم
ديوانه شدم چنانکه جان را بزدم
ديوانه ام نيم وليک همي خوانندم
بيگانه ام وليک ميرانندم
همچون عسسان بجهد در نيمه شب
مستند ولي چو روز ميدانندم
ذات تو ز عيبها جدا دانستم
موصوف به مغز کبريا دانستم
من دل چکنم چونکه به تحقيق و يقين
خود را چو شناختم ترا دانستم
رازيکه بگفتي اي بت بدخويم
واگو که من از لطف تو آن ميجويم
چون گفت به گريه درشدم پس گفتا
واميگويم خموش واميگويم
رفتي و ز رفتن تو من خون گريم
وز غصه افزون تو افزون گريم
ني خود چو تو رفتي ز پيت ديده برفت
چون ديده برفت بعد از او چون گريم
روزت بستودم و نمي دانستم
شب با تو غنودم و نمي دانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمي دانستم
روزي به خرابات تو مي ميخوردم
وين خرقه آب و گل بدر مي کردم
ديدم ز خرابات تو عالم معمور
معمور و خراب از آن چنين ميکردم
رويت بينم بدر من آن را دانم
وانجا که توئي صدر من آن را دانم
وانشب که ترا بينم اي رونق عيد
از عمر شب قدر من آن را دانم
زان دم که ترا به عشق بشناخته ام
بس نرد نهان که با تو من باخته ام
به خرام تو سرمست به خرگاه دلم
کز بهر تو خرگاه بپرداخته ام
ز اول که حديث عاشقي بشنودم
جان و دل و ديده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو يکي بود من احول بودم
زاهد بودي ترانه گويت کردم
خاموش بدي فسانه گويت کردم
اندر عالم نه نام بودت نه نشان
ننشاندمت و نشانه گويمت کردم
زنبور نيم که من بدودي بروم
يا همچو پري به بوي عودي بروم
يا سيل شکسته تا برودي بروم
يا حرص که در عشوه سودي بروم
زين پيش اگر دم از جنون ميزده ام
وانگه قدم از چرا و چون ميزده ام
عمري بزدم اين در و چون بگشادند
ديدم ز درون در برون ميزده ام
زينگونه که من به نيستي خرسندم
چندين چه دهيد بهر هستي پندم
روزيکه به تيغ نيستي بکشندم
گرينده من کيست بر او مي خندم
ساقي امروز در خمارت بودم
تا شب به خدا در انتظارت بودم
مي در ده و از دام جهانم به جهان
امشب چو به روز من شکارت بردم
ساقي چو دهد باده حمرا چکنم
چون بوسه طلب کند مه افزا چکنم
امروز که حاضر است اقبال وصال
گر گول نيم حديث فردا چکنم
سر در خاک آستان تو نهم
دل در خم زلف دلستان تو نهم
جانم به لب آمده است لب پيش من آر
تا جان به بهانه در دهان تو نهم
شادم که ز شادي جهان آزادم
مستم که اگر مي نخورم هم شادم
از حالت هيچکس ندارم بايست
اين دبدبه خفيه مبارکبادم
شادي کردم چو آن گهر شد جفتم
چون موج ز باد بود خود آشفتم
آشفته چو رعد سر دريا گفتم
چون ابر تهي بر لب دريا خفتم
شاعر نيم و ز شاعري نان نخورم
وز فضل نلافم و غم آن نخورم
فضل و هنرم يکي قدح ميباشد
وان نيز مگر ز دست جانان نخورم
شب رفت و هنوز ما به خمار خوديم
در دولت تو هميشه سر کار خوديم
هم عاشق و هم بيدل و دلدار خوديم
هم مجلس و هم بلبل گلزار خوديم
شب گويد من انيس مي خوارانم
صاحب جگر سوخته را من جانم
و آنها که ز عشقشان نصيبي نبود
هر شب ملک الموت در ايشانم
شد گلشن روي تو تماشاي دلم
شد تلخي جور هات حلواي دلم
ما را ز غمت شکايتي نيست وليک
ذوقي دارد که بشنوي واي دلم
صد نام زياد دوست بر ننگ زديم
صد تنگ شکر بدين دل تنگ زديم
اي زهره ساقي دگر لاف نماند
کز سور قرابه تو بر سنگ زديم
عالم جسم است و نور جاني مائيم
عالم شب و ماه آسماني مائيم
چون از ظلمات آب و گل دور شويم
هم خضر و هم آب زندگاني مائيم
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
رخساره عقل و روح را بخراشم
ميامد و من همي شدم تا اکنون
اين بار نيامدم که آنجا باشم
عشق از بنه بي بنست و بحريست عظيم
درياي معلق است و اسرار قديم
جانها همه غرقه اند در بحر مقيم
يک قطره از او اميد و باقي همه بيم
عشق است صبوح و من بدو بيدارم
عشق است بهار و من بدو گلزارم
سوگند به عشقي که عدوي کار است
کانروز که بيکار نيم بيکارم
عشق است قدح وز قدحش خوشحالم
او راست عروسي و منش طبالم
سوگند بدان عشق که بطال گر است
کانروز که طبال نيم بطالم
عشق تو گرفته آستين مي کشدم
واندر پي يار راستين مي کشدم
وانگه گوئي دراز تا چند کشي
با عشق بگو که همچنين مي کشدم
عمري رخ يکدگر بديدم به چشم
امروز که درهم نگريديم به چشم
وانگه گوئي دراز تا چند کشي
با عشق بگو که همچنين ميکشدم
فاني شدم و بريد اجزاي تنم
مي چرخ که بر چرخ بد اول وطنم
مستند و خوشند و مي پرستند همه
در عيب از اين وحشت و زندان که منم
فرمود که دست و پا بکاري بزنيم
تا مي نرود دو دست بازي بزنيم
چون در تو زديم دست از اين شادي را
پس چون نزنين دست آري بزنيم
قد صبحنا اللله به عيش و مدام
قد عيدنا العيد و مام صيام
املا قدحا وهات يا خير غلام
کي يسکرنا ثم علي الدهر سلام
قاشانيم و لاابالي حاليم
فتنه شدگان ازال آزاليم
جانداده به عشق رطل مالاماليم
صافي بخوريم و درد بر سر ماليم
قوميکه چو آفتاب دارند قدوم
در صدق چو آهنند و در لطف چو موم
چون پنجه شيرانه خود بگشايند
ني پرده رها کنند و ني نقش و رسوم
گاه از غم دلبران بر آتش باشم
گاه از پي دوستان مشوش باشم
آخر بچه خرمي زنم راه نشاط
آخر به کدام دلخوشي خوش باشم
گاهي ز هوس دست زنان ميباشم
گاه از دوري دست گزان ميباشم
در آب کنم دست که مه را گيرم
مه گويد من بر آسمان ميباشم
گر باده نهان کنيم بو را چه کنيم
وين حال خمار و رنگ و رو را چه کنيم
ور با لب خشک عشق را خشک آريم
اين چشمه چشم همچو جو را چه کنيم
گر چرخ پر از ناله کنم معذورم
ور دشت پر از ژاله کنم معذورم
تو جان مني و ميدوم در پي تو
جان را چو به دنباله کنم معذورم
گر چرخ زنم گرد تو خورشيد زنم
ور طبل زنم نوبت جاويد زنم
چون حارس چوبک زن بام تو شوم
چوبک همه بر تارک ناهيد زنم
گر جنگ کند به جاي چنگش گيرم
ور خوار کنم بنام و ننگش گيرم
داني بر من تنگ چرا مي گيرد
تا چون ببرم آيد تنگش گيرم
گر خوب کني روي مرا خوب توام
ور چنگ کني چو چوب هم چوب توام
گر پاره کني ز رنج ايوب توام
اي يوسف روزگار يعقوب توام
گردان به هواي يار چون گردونيم
ايزد داند در اين هوا ما چونيم
ما خيره که عاقلان چرا هشيارند
وانان حيران که ما چرا مجنونيم
گر دريائي ماهي درياي توام
ور صحرائي آهوي صحراي توام
در من مي دم بنده دمهاي توام
سرناي تو سرناي تو سرناي توام
گر دل دهم و از سر جان برخيزم
جان بازم و از هر دو جهان برخيزم
من بنده به خوي تو نميدانم زيست
مقصود تو چيست تا از آن برخيزم
گر دل طلبم در خم مويت بينم
ور جان طلبم بر سر کويت بينم
از غايت تشنگي اگر آب خورم
در آب همه خيال رويت بينم
کرديم قبول و من زرد ميترسم
در خدمت تو ز چشم بد ميترسم
از بيم زوال آفتاب عشقت
حقا که من از سايه خود ميترسم
گر رنج دهد بجاي بختش گيرم
ور بند نهد بجاي رختش گيرم
زان ناز کند سخت که چون بازآيد
سختش گيرم عظيم سختش گيرم
گر شاد ببينمت بر اين ديده نهم
ور ديده بر اين رخ پسنديده نهم
بر عرعر زيبات طوافي دارم
گر روي بدان جعد پژوليده نهم
گر صبر کني پرده صبرت بدريم
ور خواب روي خواب ز چشمت ببريم
گر کوه شوي در آتشت بگدازيم
ور بحر شوي تمام آبت بخوريم
گر کبر بخورده ام که سرمست توام
مشتاب بکشتنم که در دست توام
گفتي که زمين حق فراخست فراخ
اي جان به کجا روم که در دست توام
گر ماه شوي بر آسمان کم نگرم
ور بخت شوي رخت بسويت نبرم
زين بيش اگر بر سر کويت گذرم
فرماي که چون مار بکوبند سرم
گر من بدر سراي تو کم گذري
از بيم غيوران تو باشد حذرم
تو خود به دلم دري چو فکرت شب و روز
هرگه که ترا جويم در دل نگرم
گر يار کني خصم تواش گردانيم
هر لحظه به نوعي دگرت رنجانيم
گر خار شدي گل از تو پنهان داريم
ور گل گردي در آتشت بنشانيم
گفتم به فراق مدتي بگزارم
باشد که پشيمان شود آن دلدارم
بس نوشيدم ز صبر و بس کوشيدم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم
گويي تو که من ز هر هنر باخبرم
اين بي خبري بس که ز خود بيخبري
تا از من و ماي خود مسلم نشوي
با اين ملکان محرم و همدم نشوي
گفتم دل و دين بر سر کارت کردم
هر چيز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشي که کني يا نکني
آن من بردم که بيقرارت کردم
گفتم سگ نفس را مگر پير کنم
در گردن او ز توبه زنجير کنم
زنجير دران شود چو بيند مردار
با اين سگ هار من چه تدبير کنم
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
يا بي غم تو دمي زنم نتوانم
گفتم که ز سر برون کنم سودايت
اي خواجه اگر مرد منم نتوانم
گفتم که ز چشم خلق با دردسريم
تا زحمت خود ز چشم خلقان ببريم
او در تن چون خيال من شد چو خيال
يعني که ز چشمها کنون دورتريم
گفتم که مگر غمت بود درمانم
کي دانستم که با غمت درمانم
او از سر لطف گفت درمان تو چيست
گفتم وصلت گفت بر اين درمانم
گنجينه اسرار الهي مائيم
بحر گهر نامتناهي مائيم
بگرفته ز ماه تا به ماهي مائيم
بنشسته به تخت پادشاهي مائيم
گوئيکه به تن دور و به دل با يارم
زنهار مپندار که من دل دارم
گر نقش خيال خود ببيني روزي
فرياد کني که من ز خود بيزارم
گه در طلب وصل مشوش باشيم
گاه از تعب هجر در آتش باشيم
چون از من و تو اين من و تو پاک شود
آنگه من و تو بي من و تو خوش باشيم
لا الفجر بقينة و لا شرب مدام
الفخر لمن يطعن في يوم زحام
من يبدل روحه به سيف و سهام
يستأهل آن يقعدو الناس قيام
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
در گوش دل عشوه فروشت گفتم
در سر دارم آنچه به گوشت گفتم
فردا بنمايم آنچه دوشت گفتم
ليلم که نهاري نکند من چکنم
بختم که سواري نکند من چکنم
گفتم که به دولتي جهانرا بخورم
اقبال چو ياري نکند من چکنم
ما از دو صفت ز کار بيکار شويم
در دست دو خوي بد گرفتار شويم
يک خوآني که سخت از او مست شويم
خوي دگر آنکه دير هشيار شويم
ما باده ز خون دل خود مي نوشيم
در خم تن خويش چو مي مي جوشيم
جان را بدهيم و نيم از آن باده خوريم
سر را بدهيم و جرعه اي نفروشيم
ما باده ز يار دلفروز آورديم
ما آتش عشق سينه سوز آورديم
تا دور ابد جهان نبيند در خواب
آن شبها را که ما به روز آورديم
ما برزگران اين کهن دشت نويم
در کشته شادي همه غم ميدرويم
چون لاله کم عمر در اين دشت فنا
تا سر زده از خاک ببادي گرويم