قسمت دهم

لو کان اقل هذه الاشواق
للشمس لا ذهلت عن الاشراق
لو قسم ذوالهوي علي العشاق
العشر لهم ولي جميع الباقي
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم کشته شد به آخر از خنجر عشق
اين نکته نوشته اند بر دفتر عشق
سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق
هر روز بنو برآيد آن دلبر عشق
در گردن ما درافکند دفتر عشق
اين خار از آن نهاد حق بر در عشق
تا دور شود هرکه ندارد سر عشق
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک
با خاک درآميخته شد گوهر پاک
آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک
پاکي بر پاک رفت و خاکي در خاک
حاشا که شود سينه عاشق غمناک
يا از جز عشق دامنش گردد چاک
حاشا که بخفت عاشقي اندر خاک
پاکست و کجا رود در آن عالم پاک
خنديد فرح تا بزني انگشتک
گرديد قدح تا بزني انگشتک
بنمودت ابروي خود از زير نقاب
چون قوس قزح تا بزني انگشتک
در بحر صفا گداختم همچو نمک
نه کف و ايمان نه يقين ماند و نه شک
اندر دل من ستاره اي شد پيدا
گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک
آنجا که عنايتست چه صلح و چه جنگ
ور کار تو نيکست چه تسبيح و چه جنگ
وانکس که قبولست چه رومي و چه زنگ
تسليم و رضا بايد ورنه سر و سنگ
با همت بازباش و با کبر پلنگ
زيبا بگه شکار و پيروز به جنگ
کم کن بر عندليب و طاوس درنگ
کانجا همه آفتست و اينجا همه رنگ
برزن به سبوي صحبت نادان سنگ
بر دامن زيرکان عالم زن چنگ
با نااهلان مکن تو يک لحظه درنگ
آيينه چو در آب نهي گيرد زنگ
چون چنگ خودت بگيرم اندر بر تنگ
وز پرده عشاق برآرم آهنگ
گر زانکه در آبگينه خواهي زد سنگ
در خدمت تو بيايم اينک من و سنگ
مي گردد اين روي جهان رنگ به رنگ
وز پرده همي بيند معشوقه شنگ
اين لرزه دلها همه از معشوقيست
کز عشق ويست نه فلک چون مادنگ
يک چند ميان خلق کرديم درنگ
ز ايشان بوفا نه بوي ديديم نه رنگ
آن به که نهان شويم از ديده خلق
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ
آنکس که ترا ديد و نخنديد چو گل
از جان و خرد تهيست مانند دهل
گبر ابدي باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و ديدار رسل
آن مي که گشود مرغ جانرا پر و بال
دلرها برهانيد ز سيري و ملال
ساقي عشق است و عاشقان مالامال
از عشق پذيرفته و بر ماست حلال
آواز گرفته است خروشان مينال
زيرا شنواست يار و واقف از حال
آواز خراشان و گلوي خسته
نالان ز زوال خويش در پيش کمال
از عقل دليل آيد و از عشق خليل
اين آب حيات دان و آن آب سبيل
در چرخ نيابي تو نشان عاشق
در چرخ درآيي بنشانهاي رحيل
از من زر و دل خواستي اي مهر گسل
حقا که نه اين دارم و ني آن حاصل
زر کو زر کي زر از کجا مفلس و زر
دل کو دل کي دل از کجا عاشق و دل
اسرار حقيقت نشود حل به سؤال
ني نيز به درباختن حشمت و مال
تا ديده و دل خون نشود پنجه سال
از قال کسي را نبود راه به حال
اين عشق کمالست و کمالست و کمال
وين نفس خيالست خيالست و خيال
اين عشق جلالست و جلالست و جلال
امروز وصالست و وصالست و وصال
اين نکته شنو ز بنده اي نقش چگل
هرچند که راهيست ز دل جانب دل
در چشم تو نيستم تو در چشم مني
تو مردم ديداي و من مردم گل
پر از عيسي است اين جهان مالامال
کي گنجد در جهان قماش دجال
شورابه تلخ تيره دل کي گنجد
چون مشک جهان پر است از آب زلال
جاني دارم لجوج و سرمست و فضول
وانگه ياري لطيف و بيصبر و ملول
از من سوي يار من رسولست خداي
وز يار بسوي من خدايست رسول
چون آمده اي در اين بيابان حاصل
چون بيخبران مباش از خود غافل
گامي ميزن به قدر طاقت منشين
کاسوده خفته دير يابد منزل
چون دم زدي از مهر رخ يار اي دل
ترتيب دم و قدم نگهدار اي دل
خود را به قدم ز غير او خالي کن
تا دم نزني بي دم دلدار اي دل
حاشا که کند دل به دگر جا منزل
دور از دل من که گردد از عشق خجل
چشمم چو شکفت غير آب تو نخورد
هم سرمه ديده اي و هم قوت دل
الخمر و من الزق يناديک تعال
واقطع لوصالنا جميع الاشغال
فربا و صفاء و سبقنا الحوال
کي نعتق بالنجدة روح العمال
در خاموشي چرا شوي کند و ملول
خو کن به خموشي که اصولست اصول
خود کو خموشي آنکه خمش ميخواني
صد بانک و غريو است و پيامست و رسول
در عشق نوا جزو زند آنگه کل
در باغ نخست غوره است آنگه مل
اينست دلا قاعده در فصل بهار
در بانگ شود گربه و آنگه بلبل
عشقي به کمال و دلربائي به جمال
دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال
زين نادره تر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پيش من روان آب زلال
عشقي دارم پاکتر از آب زلال
اين باختن عشق مرا هست حلال
عشق دگران بگردد از حال به حال
عشق من و معشوق مرا نيست زوال
عمري به هوس در تک و تاز آمد دل
تا محرم جان دلنواز آمد دل
در آخر کار رفت و جان پاک بسوخت
انصاف بده که پاکباز آمد دل
عندي جمل و من اشتياق و فضول
لا يمکن شرحها به کتب و رسول
بل انتظر الزمان و الحال يحول
ان يجمع بيننا فتصغي و اقول
مردا منشين جز که به پهلوي رجال
خوش باشد آينه به پهلوي صقال
يارب چه طرب دارد جان پهلوي جان
آن سنگ بود فتاده پهلوي سفال
ممکن ز تو چون نيست که بردارم دل
آن به که به سوداي تو بسپارم دل
گر من به غم تو نسپارم دل
دل را چکنم بهر چه ميدارم دل
نوميد مشو اميد مي دار اي دل
در غيب عجايب است بسيار اي دل
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
تو دامن دوست را نه بگذار اي دل
هم شاهد ديده اي و هم شاهد دل
اي ديده و دل ز نور روي تو خجل
گويند از آن هر دو چه حاصل کردي
جز عشق ز عاشقان چه آيد حاصل
کاچي سازي که روز برفست و وحل
داني که ز بهر چيست اين رسم و عمل
يعني که به صورت او نم و تر، ميريست
اين در معني نبات و کاچيست و عسل
يا من هوب سيدي و اعلي و اجل
يا من انا عبده و ادني و اقل
حاشاک تملني و يوشيک تعل
ان لم يکن الوابل بالوصل فطل
آمد بت خوش عربده مي کشيم
بنشست چو يک تنگ شکر در پيشم
در بر بنهاد بر بط و ابريشم
وين پرده همي زد که خوش و بيخويشم
آمد شد خود به کوي تو مي بينم
ميل دل و ديده سوي تو مي بينم
گيرم که همه جرم جهان من کردم
آخر نه جهان بروي تو مي بينم
آن باده که بر جسم حرامست حرام
بر جان مجرد آن مدامست مدام
در ريز مگو که اين تمامست تمام
آغاز و تمام ما کدامست کدام
آن خوش سخنان که ما بگفتيم به هم
در دل دارد نهفته اين چرخ به خم
يکروز چو باران کند او غمازي
بر رويد سر ماز صحن عالم
آنکس که به آب ديده اش ميجويم
در جستن او روان چو آب جويم
امروز به گاه آمد و گفتا که سماع
نگذاشت که من دست نمازي شويم
آن کس که ببست خواب ما را بستم
يارب تو ببند خواب او را به کرم
تا باز چشد مرارت بي خوابي
و انديشه کند به عقل ارجم ترحم
آنم که چو غمخوار شوم من شادم
واندم که خراب گشته ام آبادم
آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمين
چون رعد به چرخ ميرسد فريادم
آن وقت آمد که ما به تو پردازيم
مرجان ترا خانه آتش سازيم
تو کان زري ميان خاکي پنهان
تا صاف شوي در آتشت اندازيم
آنها که به پيش دلستان مي کردم
چون بد مستان دست فشان مي کردم
هرچند ز روي لطف او خوش خنديد
آخر بچه روي آنچنان مي کردم
آواز تو بشنوم خوش آوازه شوم
چون لطف خدا بيحد و اندازه شوم
صد بار خريده اي و من ملک توام
يکبار دگر بخر که تا تازه شوم
آواز سرافيل طرب ميرسدم
از خاک فنا بر آسمان مي بردم
کس را خبري نيست که بر من چه رسيد
زان با خبري که بي خبر مي رسدم
از باد همه پيام او ميشنوم
وز بلبل مست نام او ميشنوم
اين نقش عجب که ديده ام بر در دل
آوازه آن ز بام او ميشنوم
از بسکه به نزديک توام من دورم
وز غايت آميزش تو مهجورم
وز کثرت پيدا شده گي مستورم
وز صحت بسيار چنين رنجورم
از بلبل سرمست نوائي شنوم
وز باد سماع دلربائي شنوم
در آب همه خيال ياري بينم
وز گل همه بوي آشنائي شنوم
از بهر تو صد بار ملامت بکشم
گر بشکنم اين عهد غرامت بکشم
گر عمر وفا کند جفاهاي ترا
در دل دارم که تا قيامت بکشم
از بهر تو گر جان بدهم خوش ميرم
وز بنده بنده توام خوش ميرم
ديوانه آن دو زلف چون زنجيرم
مدهوش دو چشم جادوي کشميرم
از ثور فلک شير وفا ميدوشم
هرچند که از پنجه او بخروشم
هرچند که دوش حلقه بد در گوشم
امشب به خدا که بهتر است از دوشم
از چشم تو سحر مطلق آموخته ام
وز عشق تو شمع روح افروخته ام
از حالت من چشم بدان دوخته باد
چون چشم برخسار تو در دوخته ام
از جوي خوشاب دوست آبي خوردم
خوش کردم و خوش خوردم و خوش آوردم
خود را بر جوش آسيابي کردم
تا آب حيات ميرود ميگردم
از خاک در تو چون جدا مي باشم
با گريه و ناله آشنا ميباشم
چون شمع ز گريه آبرو ميدارم
چون چنگ ز ناله با نوا ميباشم
از خويشتن بجستن آرزو ميکندم
آزاد نشستن آرزو ميکندم
در بند مقامات همي بودم من
وان بند گسستن آرزو ميکندم
از خويش خوشم ني نباشد خوشيم
از خود گرمم نه آب و ني آتشيم
چندان سبکم به عشق کاندر ميزان
از هيچ کم آيم دو من ار برکشيم
از درد هميشه من دوا مي بينم
در قهر و جفا لطف و وفا مي بينم
در صحن زمين به زير نه طاق فلک
بر هرچه نظر کنم ترا مي بينم
از روي تو من هميشه گلشن بودم
وز ديدن تو دو ديده روشن بودم
من ميگفتم چشم بد از روي تو دور
جانا مگر آن چشم بدت من بودم
از سوز غم تو آتش ميطلبم
وز خاک در تو مفرشي ميطلبم
از ناخوشي خويش به جان آمده ام
از حضرت تو وقت خوشي ميطلبم
از شور و جنون رشک جنان را بزدم
ز آشفته دلي راحت جان را بزدم
جانيکه بدان زنده ام و خندانم
ديوانه شدم چنانکه آن را بزدم
از صنع برآيم بر صانع باشم
حاشا که زبون هيچ مانع باشم
چون مطبخ حق ز لوت مالامالست
تا چند به آب گرم قانع باشم
از طبع ملول دوست ما مي دانيم
وز غايت عاشقيش مي رنجانيم
شرمنده و ترسنده نبرد راهي
تا راه حجاب ماست ما مي رانيم
از عشق تو گشتم ارغنون عالم
وز زخمه تو فاش شده احوالم
ماننده چنگ شده همه اشکالم
هر پرده که مي زني مرا مينالم
از عشق تو من بلند قد مي گردم
وز شوق تو من يکي به صد مي گردم
گويند مرا بگرد او مي گردي
اي بيخبران بگرد خود ميگردم
از مطبخ غمهاش بلا ميرسدم
هر لحظه به صد گونه ابا ميرسدم
بوي جگر سوخته هر دم زدني
بر مايده غم از کجا ميرسدم
از هرچه که آن خوشست نهي است مدام
تا ره نزند خوشي از اين مردم عام
ورنه مي و چنگ و روي زيبا و سماع
بر خاص حلال گشت و بر عام حرام
اسرار ز دست دادمي نتوانم
وانرا بسزا گشاد مي نتوانم
چيزيست درونم که مرا خوش دارد
انگشت بر او نهادمي نتوانم
افتاده مرا عجب شکاري چکنم
واندر سرم افکنده خماري چکنم
سالوسم و زاهدم وليکن در راه
گر بوسه دهد مرا نگاري چکنم
المنة الله که به تو پيوستم
وز سلسله بند فراقت رستم
من باده نيستي چنان خوردستم
حز روز ازل تا بابد سرمستم
امروز چو حلقه مانده بيرون دريم
با حلقه حريف گشته همچون کمريم
چون حلقه چشم اگر حريف نظريم
بايد که ازين حلقه در درگذريم
امروز همه روز به پيش نظرم
او بود از آن خراب و زير و زبرم
از غايت حاضري چنين مهجورم
وز قوت آن بيخبري بيخبرم
امروز يکي گردش مستانه کنم
وز کاسه سر ساغر و پيمانه کنم
امروز در اين شهر همي گردم مست
مي جويم عاقلي که ديوانه کنم
امشب که حريف دلبر دلداريم
يارب که چها در دل و در سر داريم
يک لحظه گل از چمن همي افشانيم
يک دم به شکرستان شکر ميکاريم
امشب که حريف مشتري و ماهم
با مه رويان چون شکر همراهم
سرمست شراب بزم شاهنشاهم
امشب همه آنست که من مي خواهم
امشب که شراب جان مدامست مدام
ساقي شه و باده با قوامست قوام
اسباب طرب جمله تمامست تمام
اي زنده دلان خواب حرامست حرام
امشب که غم عشق مدامست مدام
جام و مي لعل با قوامست قوام
خون غم و انديشه حلالست حلال
خواب و هوس خواب حرامست حرام
امشب که مه عشق تمامست تمام
دلدار فرو کرده سر از گوشه بام
امشب شب ياد است و سجود است و قيام
چون باده و مي خواب حرامست حرام
امشب که همي رسد ز دلدار سلام
بر ديده و دل خواب حرامست حرام
ماند به سر زلف تو کز بوي خوشت
مي آورد عطار ز بيم از در و بام
امشب همه شب نشسته اندر حزنم
فردا بروم مناره را کارد زنم
خشم آلودست اگرچه با ماست صنم
در چاه رسيده ام ولي بي رسنم
اندر طلب دوست همي بشتابم
عمرم به کران رسيد و من در خوابم
گيرم که وصال دوست در خواهم يافت
اين عمر گذشته را کجا دريابم
انگورم و در زير لگد مي گردم
هر سوي که عشق مي کشد مي گردي
گفتيکه به گرد من چرا مي گرد
گرد تو نيم به گرد خود مي گردم
از دوستيت خون جگر را بخورم
اين مظلمه را تا به قيامت ببرم
فردا که قيامت آشکار گردد
تو خون طلبي و من برويت نگرم
اي از تو برون ز خانه ها جاي دلم
وي تلخي رنجهات حلواي دلم
ما را ز غمت شکايتي نيست وليک
خوش آيدم آنکه بشنوي واي دلم
اي بانگ رباب از تو تابي دارم
من نيز درون دل ربابي دارم
بر مگذر ساعتي بيا و بنشين
مهمان شو گوشه خرابي دارم
اي جان و جهان و جان و جهان گم کردم
اي ماه زمين و آسمان گم کردم
مي بر کف من منه بنه بر دهنم
کز مستي تو راه دهان گم کردم
اي دوست شکارم و شکاري دارم
بيکارنم و بس شگرف کاري دارم
گفتي سر سر بريدن من داري
آري دارم نگار آري دارم
اي دل چو بهر خسي نشيني چکنم
وز باغ مدام گل نچيني چکنم
عالم همه از جمال او روشن شد
تو ديده نداري که ببيني چکنم
اي دل ز جهانپان چرا داري بيم
حق محسن و منعم و کريمست و رحيم
تير کرمش ز شصت احسان قديم
در حاجت بنده ميکند موي دو نيم
اي راحت و آرامگه پيوستم
تا روي تو ديدم ز حوادث رستم
در مجلس تو گر قدحي بشکستم
صد ساغر زرين بخرم بفرستم
اي عشق که هستي به يقين معشوقم
تو خالق مطلقي و من مخلوقم
بر کوري منکران که بدخواهانند
بالا ببرم بلند تا عيوقم
اي نرگس پر خواب ربودي خوابم
وي لاله سيراب ببردي آبم
اي سنبل پرتاب ز تو درتابم
اي گوهر کمياب ترا کي يابم
اين گردش را ز جان خود دزديدم
پيش از قالب به جان چنين گرديدم
گويند مرا صبر و سکون اوليتر
اين صبر و سکون را به شما بخشيدم
با تو قصص درد و فغان ميگويم
ور گوش ببندي پنهان ميگويم
دانسته ام اينکه از غمم شاد شوي
چندين غم دل با تو از آن ميگويم
با درد بساز چون دواي تو منم
در کس منگر که آشناي تو منم
گر کشته شوي مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهاي تو منم
باز آمدم و برابرت بنشستم
احرام طواف گرد رويت بستم
هر پيماني که بي تو با خود بستم
چون روي تو ديدم همه را بشکستم
بازآمد و بازآمد ره بگشائيم
جويان دلست دل بدو بنمائيم
ما نعره زنان که آن شکارت مائيم
او خنده کنان که ما ترا ميپائيم
با سرکشي عشق اگر سرد آرم
بالله به سوگند که بس سر دارم
روزيکه چو منصور کني بردارم
هردم خبري آرد از آن سردارم
باغي که من از بهار او بشکفتم
بشکفت و نمود هرچه من ميگفتم
با ساغر اقبال چو کرد او جفتم
سرمست شدم سر بنهادم خفتم
بالاي سر ار دست زند دو دستم
اي دلبر من عيب مکن سرمستم
از چنبره زمانه بيرون جستم
وز نيک و بد و سود و زيان وارستم
با ملک غمت چرا تکبر نکنم
وز غلغله ات چرا جهان پر نکنم
پيش کرم کفت چو دريا کف بود
چون از کف تو کفش پر از در نکنم
بخروشيدم گفت خموشت خواهم
خاموش شدم گفت خروشت خواهم
برجوشيدم گفت که ني ساکن باش
ساکن گشتم گفت بجوشت خواهم
بر بوي تو هر کجا گلي ديدستم
بوئيدستم سرشک باريدستم
در هر چمني که ديده ام سروي را
بر ياد قد تو پاش بوسيدستم
بر بوي وفا دست زنانت باشم
در وقت جفا دست گرانت باشم
با اين همه انديشه کنانت باشم
تا حکم تو چيست آنچنانت باشم
بر زلف تو گر دست درازي کردم
والله که حقيقت نه مجازي کردم
من در سر زلف تو بديدم دل خويش
پس با دل خويش عشقبازي چو کردم
بر شاه حبش زنيم و بر قيصر روم
پيشاني شير برنويسيم رقوم
ما آهن لشکر سليمان خوديم
جز در کف داود نگرديم چو موم
بر ميکده وقف است دلم سرمستم
جان نيز سبيل جام مي کردستم
چون جان و دلم همي نمي پيوستند
آن هر دو بوي دادم از غم رستم
بر ياد لبت لعل نگين مي بوسم
آنم چو بدست نيست اين مي بوسم
دستم چو بر آسمان تو مي نرسد
مي آرم سجده و زمين مي بوسم
بوي دهن تو از چمن مي شنوم
رنگ تو ز لاله و سمن مي شنوم
اين هم چو نباشدم لبان بگشايم
تا نام تو مي گويد و من مي شنوم
بهر تو زنم نوا چو ني برگيرم
کوي تو گذر کنم چو پي برگيرم
چندين کرم و لطف که با من کردي
اندر دو جهان دل از تو کي برگيرم
بيدف بر ما ميا که ما در سوريم
برخيز و دهل بزن که ما منصوريم
مستيم نه مست باده انگوريم
از هرچه خيال کرده اي ما دوريم
بيرون ز دو کون من مرادي دارم
بي شاديها روان شادي دارم
بگشاي بخنده آن لبان خود را
زيرا ز گشاد آن گشادي دارم
بيکار شدم اي غم عشقت کارم
در بيکاري تخم وفا ميکارم
من صورت وصل ميتراشم شب و روز
با خاطر چون تيشه مگر نجارم
بيگانه مگيريد مرا زين کويم
در کوي شما خانه خود مي جويم
دشمن نيم ارچند که دشمن رويم
اصلم ترکست اگرچه هندي گويم
بيگاه شد وز بيگهي من شادم
امشب قنق است يار فرخ زادم
روز و شب ديگر است در عشق مرا
من زين شب و زين روز برون افتادم