قسمت هفتم

روز محک محتشم و دون آمد
زنهار مگو چونکه ز بيچون آمد
روزيست که از وراي گردون آمد
زان روز بهي که روزافزون آمد
روزيکه بود دلت ز جان پر از درد
شکرانه هزاران جان فدا بايد کرد
کاندر ره عشق و عاشقي اي سره مرد
بيشکر قفاي نيکوان نتوان کرد
روزي که جمال آن صنم ديده شود
از فرق سرم تا به قدم ديده شود
تا من به هزار ديده بينم او را
کارم بدو ديده کسي پسنديده شود
روزي که خيال دلستان رقص کند
يک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که ميزنند در خانه دل
مسکني تن بينوا همان رقص کند
روزي که ز کار کمترک مي آيد
در ديده خيال آن بتک مي آيد
از نادره گي و از غريبي که ويست
در عين دلست و دل به شک مي آيد
روزيکه مرا عشق تو ديوانه کند
ديوانگئي کنم که ديو آن نکند
حکم مژه تو آن کند با دل من
کز نوک قلم خواجه ديوان نکند
روزيکه وجودها تولد گيرد
روزيکه عدم جانب اعلا گيرد
تا قبضه شمشير که آلايد خون
تا آتش اقبال که بالا گيرد
رو نيکي کن که دهر نيکي داند
او نيکي را از نيکوان نستاند
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند
آن به که بجاي مال نيکي ماند
زان آب که چرخ از آن بسر مي گردد
استاره جانم چو قمر مي گردد
بحريست محيط و در وي اين خلق مقيم
تا کيست کز اين بحر گهر ميگردد
زان مقصد صنع تو يکي ني ببريد
از بهر لب چون شکر خود بگزيد
وان ني ز تو از بسکه مي لب نوشيد
هم بر لب تو مست شد و بخروشيد
ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسايه من ز ناله من نغنود
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود
آتش چو هوا گرفت کم گردد دود
زلفت چو بر آن لعل شکرخاي زند
در بردن جان بندگان راي زند
دست خوش خويش را کس از دست دهد؟
افتاده خويش را کسي پاي زند؟
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
در مالش عنبر آستينها برزد
مشگش گفتم از اين سخن تاب آورد
درهم شد و خويشتن زمينها برزد
زندان تو از نجات خوشتر باشد
نفرين تو از نبات خوشتر باشد
شمشير تو از حيات خوشتر باشد
ناسور تو از نوات خوشتر باشد
زنهار مگو که رهروان نيز نيند
کامل صفتان بي نشان نيز نيند
ز اينگونه که تو محرم اسرار نه اي
ميپنداري که ديگران نيز نيند
سر دل عاشقان ز مطرب شنويد
با ناله او بگرد دلها برويد
در پرده چه گفت اگر بدو ميگرويد
يعني که ز پرده هيچ بيرون نرويد
سر مستان را ز محتسب ترسانند
شد محتسب مست همه ميدانند
اين مردم شهر ما اگر مردانند
اين مستان را چرا گرو نستانند
سرويکه ز باغ پاکبازان باشد
هم سرکش و هم سرخوش و نازان باشد
گر سر کشد او ز سرکشان ميرسدش
کاندر سر او غرور بازان باشد
سرهاي درختان گل تر ميچينند
و اندر دل خود کان گهر مي بينند
چون بر سر پايند که با بي برگي
نوميد نگردند و ز پا مي شينند
سرهاي درختان گل رعنا چيدند
آن يعقوبان يوسف خود را ديدند
ايام زمستان چو سيه پوشيدند
آخر ز پس نوحه گري خنديدند
سوداي ترا بهانه اي بس باشد
مستان ترا ترانه اي بس باشد
در کشتن ما چه ميزني تيغ جفا
ما را سر تازيانه اي بس باشد
سوز دل عاشقان شررها دارد
درد دل بي دلان اثرها دارد
نشنيدستي که آه دلسوختگان
بر حضرت رحمت گذرها دارد
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد
ساقي کرم مست و خرابش ببرد
ميآيد آب ديده مي نايد خواب
ترسد که اگر بيايد آبش ببرد
شاد آنکه ز دور ما يار ما بنمايد
چون بچه خرد آستين برخايد
چون ديد مرا کنار را بگشايد
چون باز جهد مرغ دلم بربايد
شادي همه طالبان که مطلوب رسيد
داد اي همه عاشقان که محبوب رسيد
آن صحت رنجهاي ايوب رسيد
آن يوسف صد هزار يعقوب رسيد
شادم که غم تو در دل من گنجد
زيرا که غمت بجاي روشن گنجد
آن غم که نگنجد در افلاک و زمين
اندر دل چون چشمه سوزن گنجد
شادي زمانه با غمم برنامد
جز از غم دوست مرهمم برنامد
گفتم که به بينمش چه دمها دهمش
چون راست بديدمش دمم برنامد
شاهيست که تو هرچه بپوشي داند
بي کام و زبان گر بخروشي داند
هر کس هوس سخن فروشي داند
من بنده آنم که خموشي داند
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نيک جهان تنها شد
با خون دلم چون سفر پنهاني
گويند اشارتي که وقت آنها شد
شب رفت کجا رفت همانجاي که بود
تا خانه رود باز يقين هر موجود
اي شب چو روي بدان مقام موعود
از من برسان که آن فلاني چون بود
شب گشت که خلقان همه در خواب روند
ماننده ماهي همه در آب روند
چون روز شود جانب اسباب روند
قوم دگري بسوي وهاب روند
شور آوردم که گاو گردون نکشد
ديوانگيئي که صد چو مجنون نکشد
هم من بکشم که شور تو جان منست
جان خود را بگو کسي چون نکشد
شور عجبي در سر ما ميگردد
دل مرغ شده است و در هوا ميگردد
هر ذره ما جدا جدا ميگردد
دلدار مگر در همه جا ميگردد
شيرين سخني در دل ما ميخندد
بر خسرو شيرين سخني مي بندد
گه تند کند مرا و او رام شود
گه رام کند مرا و او مي تندد
صافي صفت و پاک نظر بايد بود
وز هرچه جز اوست بيخبر بايد بود
هر لحظه اگر هزار دردت باشد
در آرزوي درد دگر بايد بود
صبح آمد و وقت روشنائي آمد
شبخيزان را دم جدائي آمد
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب
وقت هوس شکر ربائي آمد
صبح است و صبا مشک فشان مي گذرد
درياب که از کوي فلان مي گذرد
برخيز چه خسبي که جهان مي گذرد
بوئي بستان که کاروان مي گذرد
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کي ز مي شيفتگان آشامد
از کار بماندم وز بيکاري نيز
تا عاقبت کار کجا انجامد
صد سال بقاي آن بت مهوش باد
تير غم او دل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
يارب که دعا کرد که خاکش خوش باد
صد مرحله زانسوي خرد خواهم شد
فارغ ز وجود نيک و بد خواهم شد
از بس خوبي که در پس پرده منم
اي بيخبران عاشق خود خواهم شد
طاوس نه اي که بر جمالت نگرند
سيمرغ نه اي که بيتو نام تو برند
شهباز نه اي که از شکار تو چرند
آخر تو چه مرغي و ترا با چه خرند
عارف چو گل و جز گل خندان نبود
تلخي نکند عادت قند آن نبود
مصباح زجاجه است جان عارف
پس شيشه بود زجاجه سندان نبود
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود
کافر بود آن دل و مسلمان نبود
شهري که درو هيبت سلطان نبود
ويران شده گير اگرچه ويران نبود
عاشق تو يقين دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ايمان نبود
در عشق تن و عقل و دل و جان نبود
هرکس که چنين نگشت او آن نبود
عاشق که بناز و ناز کي فرد بود
در مذهب عاشقي جوانمرد بود
بر دلشدگان چه ناز در خورد بود
يعقوب که يوسفي کند سرد بود
عاشق که تواضع ننمايد چکند
شبها که بکوي تو نيايد چکند
گر بوسه زند زلف ترا تيره مشو
ديوانه که زنجير نخايد چکند
عشاق به يک دم دو جهان در بازند
صد ساله بقا به يک زمان دربازند
بر بوي دمي هزار منزل بروند
وز بهر دلي هزار جان دربازند
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که داد شاديها داد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرين بر آن مادر باد
عشق آن خوشتر کز او بلاها خيزد
عاشق نبود که از بلا پرهيزد
مردانه کسي بود که در شيوه عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگريزد
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود
جوينده عشق بيعدد خواهد بود
فردا که قيامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود
عشق تو بهر صومعه مستي دارد
بازار بتان از تو شکستي دارد
دست غم تو بهر دو عالم برسيد
الحق که غمت درازدستي دارد
عشق تو خوشي چو قصد خونريز کند
جان از قفس قالب من خيز کند
کافر باشد که با لب چون شکرت
امکان گنه يابد و پرهيز کيد
عشق تو سلامت ز جهان مي ببرد
هجر تو اجل گشته که جان مي ببرد
آندل که به صد هزار جان مي ندهم
يک خنده تو به رايگان مي ببرد
عشقي آمد که عشقها سودا شد
سوزيدم و خاکستر من هم لا شد
باز از هوس سوز خاکستر من
واگشت و هزار بار صورتها شد
عقل و دل من چه عيشها ميداند
گر يار دمي پيش خودم بنشاند
صد جاي نشيب آسيا ميدانم
کز بي آبي کار فرو ميماند
علم فقها ز شرع و سنت باشد
حکم حکما بيان حجت باشد
ليکن سخنان اولياي ملکوت
از کشف و عيان نور حضرت باشد
عيد آمده کز تو عيد عيدانه برد
از خرمن ماه تو به دل دانه برد
اينش برسد که روي بر ماه کند
وينش نرسد که ماه نو خانه برد
غم را بر او گزيده ميبايد کرد
وز چاه طمع بريده ميبايد کرد
خون دل من ريخته ميخواهد يار
اين کار مرا به ديده ميبايد کرد
غم کيست که گرد دل مردان گردد
غم گرد فسردگان و سردان گردد
اندر دل مردان خدا دريائيست
کز موج خوشش گنبد گردان گردد
فردا که به محشر اندر آيد زن و مرد
از بيم حساب رويها گردد زرد
من عشق ترا به کف نهم پيش برم
گويم که حساب من از اين بايد کرد
قاصد پي اينکه بنده خندان نشود
پنهان مکن از بنده که پنهان نشود
گر بر در باغي بنويسي زندان
باغ از پي آن نوشته زندان نشود
قد الفم ز مشق چون جيم افتاد
آن سو که توئي حسن دو ميم افتاد
آن خوبي باقي تو ايجان جهان
دل بستد و اندر پي باقيم افتاد
قومي به خرابات تو اندر بندند
رندي چند و کس نداند چندند
هشياري و آگهي ز کس نپسندند
بر نيک و بد خلق جهان ميخندند
کاري ز درون جان ميبايد
وز قصه شنيدن اين گره نگشايد
يک چشمه آب در درون خانه
به زان رودي که از برون ميآيد
کامل صفتي راه فنا مي پيمود
چون باد گذر کرد ز درياي وجود
يک موي ز هست او بر او باقي بود
آن موي به چشم فقر زنار نمود
گر با دل و دنده هيچ کارم افتد
در وقت وصال آن نگارم افتد
خون دل ز آب ديده زان ميبارم
تا آن دل و ديده در کنارم افتد
گر چرخ ترا خدمت پيوست کند
مپذير که عاقبت ترا پست کند
ناگاه به شربتي ترا مست کند
در گردن معشوق دگر دست کند
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند
من نگذارم کسيت بيدار کند
عشقت چو درخت سيب ميافشاند
تا خواب ترا چو برگ طيار کند
گر در طلبي ز چشمه در بر نايد
جوينده در به قعر دريا بايد
اين گوهر قيمتي کسي را شايد
کز آب حيات تشنه بيرون آيد
گر دريا را همه نهنگان گيرند
ور صحرا را همه پلنگان گيرند
ور نعمت و مال چشم تنگان گيرند
عشاق جمال خوب رنگان گيرند
گر صبر کنم جامعه جان ميسوزد
جان من و آن جملگان ميسوزد
ور بانگ برآورم دهان ميسوزد
از من گذرد هر دو جهان ميسوزد
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آيد
ور فاش کنم حسود در چنگ آيد
پرهيز کنم که شيشه بر سنگ آيد
گوئي که ز عشق ما ترا ننگ آيد
اگر عاشق را فنا و مردن باشد
يا در ره عشق جان سپردن باشد
پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق
از عين حيات آب خوردن باشد
گر ما نه همه تنور سوزان باشد
ناگه ز درم درآي گرم آن باشد
چون وعده دهي نيابي سرد آن باشد
سرما نه همه سرد زمستان باشد
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند
ور زنده بود قصد سر و پاش کنند
گفتم که مرا حريف اوباش کنند
گفتا ني ني مست شوي فاش کنند
گر نگريزي ز ما بنازي چه شود
ور نرد وداع ما نبازي چه شود
ما را لب خشک و ديده تر بي تست
گر با تر و خشک ما بسازي چه شود
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
از خار بترسد آنکه اشتر باشد
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود
پاکيزه شود چو عشق گازر باشد
کس از خم چوگان تو گوئي نبرد
وز وصل تو ره به جستجوئي نبرد
گر يوسف ديده همچو يعقوب کند
از پيرهن حسن تو بوئي نبرد
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد
تا بي دل و بي عقل سوي خانه نشد
ديوانه کسي بود که آن روي تو ديد
وانگه ز تو دور ماند و ديوانه نشد
کشتي چو به درياي روان ميگذرد
مي پندارد که نيستان ميگذرد
ما ميگذريم ز اين جهان در همه حال
مي پندارم کاين جهان ميگذرد
گفتم بيتي نگار از من رنجيد
يعني که بوزن بيت ما را سنجيد
گفتم که چه ويران کني اين بيت مرا
گفتا به کدام بيت خواهم گنجيد
گفتم جاني به ترک جان نتوان کرد
گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد
گفتم که تو بحر کرمي گفت خموش
در است چو سنگ رايگان نتوان کرد
گفتم که به من رسيد دردت بمزيد
گفتا خنک آن جان که بدين درد رسيد
گفتم که دلم خون شد از ديده دويد
گفت اينکه تو را دويد کس را ندويد
گفتم که ز خردي دل من نيست پديد
غمهاي بزرگ تو در او چون گنجيد
گفتا که ز دل بديده بايد نگريد
خرد است و در او بزرگها بتوان ديد
گفتي که بگو زبان چه محرم باشد
محرم نبود هرچه به عالم باشد
والله نتوان حديث آن دم گفتن
با او که سرشت خاک آدم باشد
کو پاي که او باغ و چمن را شايد
کو چشم که او سرو و سمن را شايد
پاي و چشمي يکي جگر سوخته اي
بنماي يکي که سوختن را شايد
گويد چوني خوشي و در خنده شود
چون باشد مرده ي اي که او زنده شود
امروز پراکنده نخواهم گفتن
هرچند که راه او پراکنده شود
گويند که فردوس برين خواهد بود
آنجا مي ناب و حور عين خواهد بود
پس ما مي و معشوق به کف ميداريم
چون عاقبت کار همين خواهد بود
کي باشد کين نبش بنوش تو رسد
زهرم به لب شکرفروش تو رسد
زيرا که تو کيمياي بي پاياني
اي خوش خامي که او بجوش تو رسد
کي غم خورد آنکه با تو خرم باشد
ور نور تو آفتاب عالم باشد
اسرار جهان چگونه پوشيده شود
بر خاطره آنکه با تو محرم باشد
کي غم خورد آنکه شاد مطلق باشد
واندل که برون ز چرخ ازرق باشد
تخم غم را کجا پذيرد چو زمين
آن کز هوسش فلک معلق باشد
کي گفت که آن زنده جاويد بمرد
کي گفت که آفتاب اميد بمرد
آن دشمن خورشيد در آمد بر بام
دو ديده ببست و گفت خورشيد بمرد
لبهاي تو آنگه که با ستيز بود
در هر دو جهان از تو شکرريز بود
گر در دل تنگ خود تو ماهي بيني
از من بشنو که شمس تبريز بود
لعليست که او شکر فروشي داند
وز عالم غيب باده نوشي داند
نامش گويم و ليک دستوري نيست
من بنده آنم که خموشي داند
ما بسته بديم بند ديگر آمد
بيدل شده و نژند ديگر آمد
در حلقه زلف او گرفتار بديم
در گردن ما کمند ديگر آمد
هر لحظه ميي به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پيوست دهد
اين طرفه که يک قطره آب آمده است
تا درياي پر گهرش دست دهد
ما مي خواهيم و ديگران ميخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
ما زان غم او به بازي و خنداخند
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
ماهي که کمر گرد قمر مي بندد
غمگينم از اينکه خوشدلم نپسندد
چون بيندم او که من چين گريانم
پنهان پنهان شکر شکر ميخندد
مائيم ز عشق يافته مرهم خود
بر عشق نثار کرده هر دم دم خود
تا هر دم ما حوصله عشق رود
در هر دم ما عشق بيابد دم خود
مردان رهت که سر معني دانند
از ديده کوته نظران پنهانند
اين طرفه تر آنکه هرکه حق را بشناخت
مؤمن شد و خلق کافرش ميخوانند
مردان رهش زنده به جان دگرند
مرغان هواش ز آشيان دگرند
منگر تو بدين ديده بديشان کايشان
بيرون ز دو کون در جهان دگرند
مرديکه بهست و نيست قانع گردد
هست و عدم او را همه تابع گردد
موقوف صفات و فعل کي باشد او
کز صنع برون آيد و صانع گردد
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
عالم عالم جهان جهان راز آورد
چندان به همه سوي جهان بيرون شد
کاين هر دو جهان به قطره اي باز آورد
مرغي که ز باغ پاکبازان باشد
هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد
گر سر بکشد ز سرکشان ميرسدش
کاندر سر او غرور بازان باشد
مرغي ملکي زانسوي گردون بپرد
آن سوي که سوي نيست بيچون بپرد
آن مرغ که از بيضه سيمرغ بزاد
جز جانب سيمرغ بگو چون بپرد
مستان غمت بار دگر شوريدند
ديوانه دلانت سر مه را ديدند
آمد سر مه سلسله را جنبانيد
بر آهن سرد عقل را بنديدند
مشکين رسنت چو پرده ماه شود
بس پرده نشين که ضال و گمراه شود
ور چاه زنخدانت ببيند يوسف
آيد که بر آن رسن در اين چاه شود
مطرب خواهم که عاشق مست بود
در کوي خرابات تو پابست بود
گر نيست بود شاه و گر هست بود
يارب بده آن کس که از دست بود
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نيست رقصان گردد
معشوقه خانگي بکاري نايد
کو عشوه نمايد و وفا ننمايد
معشوقه کسي بايد کاندر لب گور
از باغ فلک هزار در بگشايد
مگذار که غصه در ميانت گيرد
يا وسوسه هاي اين جهانت گيرد
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پيش که حکم حق دهانت گيرد
مگذار که وسوسه زبونت گيرد
چون مار به حيله و فسونت گيرد
تا آن مه بي چون کند آهنگ گرفت
حيران شود آسمان که چونت گيرد
من بنده آن قوم که خود را دانند
هردم دل خود را ز علط برهانند
از ذات و صفات خويش خالي گردند
وز لوح وجود اناالحق خوانند
من بنده ياري که ملالش نبود
کانرا که ملالست وصالش نبود
گوئيکه خيالست و ترا نيست وصال
تا تيره بود آب خيالش نبود
من بي خبرم خداي خود ميداند
کاندر دل من مرا چه ميخنداند
باري دل من شاخ گلي را ماند
کش باد صبا بلطف مي افشاند
من چوب گرفتم به کفم عود آمد
من بد کردم بديم مسعود آمد
گويد که در صفر سفر نيکو نيست
کردم سفر و مرا چنين سود آمد
مه را طرفي بماه رو ميماند
چيزيش بدان فرشته خو ميماند
ني ني ز کجا تا بکجا مه که بود
جان بنده او بدو خود او ميماند
مهرويان را يکان يکان برشمريد
باشد به غلط نام مه ما ببريد
اي انجمني که رد پس پرده دريد
بر ديده پر آتش من در گذريد
مي آيد يار و چون شکر ميخندد
وز مرتبه بر شمس و قمر ميخندد
اين يک نظري که در جهان محرم او است
هم پنهاني بدان نظر مي خندد
مي جوشد دل که تا به جوش تو رسد
بي هوش شده است تا به هوش تو رسد
مي نوشد زهر تا بنوش تو رسد
چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد