قسمت ششم

پيران خرابات غمت بسيارند
چون چشم تو هم خفته و هم بيدارند
بفرست شراب کاندلشدگان
نه مست حقيقتند و ني هشيارند
بي زارم از آن آب که آتش نشود
در زلف مشوشي مشوش نشود
معشوقه ما خوش است بيخوش نشود
آن سر دارد که هيچ سرکش نشود
بي زارم از آن لعل که پيروزه بود
بي زارم از آن عشق که سه روزه بود
بي زارم از آن ملک که دريوزه بود
بي زارم از آن عيد که در روزه بود
بي عشق نشاط و طرب افزون نشود
بي عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دريا بارد
بي جنبش عشق در مکنون نشود
بيمارم و غم در امتحانم دارد
اما غم او تر و جوانم دارد
اين طرفه نگر که هرچه در رنجوري
بيرون ز غمش خورم زيانم دارد
بي من به زبان من سخن مي آيد
من بي خبرم از آنکه مي فرمايد
زهر و شکر آرزوي من مي آيد
ز آينده که داند چه کرا ميشايد
پيوسته سرت سبز و لبت خندان باد
جان و دل عاشقان ز تو شادان باد
آنکس که ترا بيند و شادي نکند
سر زير و سيه گليم و سرگردان باد
بي ياري تو دل بسوي يار نشد
تا لطف غمت نديده غمخوار نشد
هرچيز که بسيار شود خار شود
غمهاي تو بسيار شد و خوار شد
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنين زار که اين بار افتاد
تا بنده ز خود فاني مطلق نشود
توحيد به نزد او محقق نشود
توحيد حلول نيست نابودن تست
ورنه به گزاف باطلي حق نشود
تا تو بخودي ترا به خود ره ندهد
چون مست شدي ز ديده بيرون نجهند
چون پاک آئي ز هر دو عالم به يقين
آنگه بنشان نفرت انگشت نهند
تا در دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل دوبيتي آموخته شد
تا در طلب مات همي کام بود
هر دم که برون ز ما زني دام بود
آن دل که در او عشق دلارام بود
گر زندگي از جان طلبد خام بود
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پيروز بود
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بيدار شوي روز بود
تا سر نشود يقين که سرکش نشود
وان دلبر برگزيده سرکش نشود
آن چشمه آبست چه آن آب حيات
آب حيوان نگردد آتش نشود
تا گوهر جان در اين طبايع افتاد
همسايه شدند با وي اين چار فساد
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت
همسايه بدخداي کس را ندهاد
تا مدرسه و مناره ويران نشود
اسباب قلندري بسامان نشود
تا ايمان کفر و کفر ايمان نشود
يک بنده حق به حق مسلمان نشود
نايي ببريد از نيستان استاد
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
اي ني تو از اين لب آمدي در فرياد
آن لب را بين که اين لبت را دم داد
بانگ مستي ز آسمان مي آيد
مستي ز فلک نعره زنان مي آيد
از نعره او جان جهان مي شورد
کان جان جهان از آن جهان مي آيد
تنها بمرو که رهزنان بسيارند
يک جان داري و خصم جان بسيارند
خصم جان را جان و جهان ميخواني
گولان چو تو در اين جهان بسيارند
تو جاني و هر زنده غم جان بکشد
هر کان دارد مؤنت آن بکشد
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است
گر تيغ زني از بن دندان بکشد
تو هيچ نه اي و هيچ توبه ز وجود
تو غرق زياني و زيانت همه سود
گوئيکه مرا نيست بجز خاک بدست
اي بر سر خاک جمله افلاک چه سود
تيري ز کمانچه ربابي بجهيد
از چنبر تن گذشت و بر قلب رسيد
آن پوست نگر که مغزها را بخليد
و آن پرده نگر که پرده ها را بدريد
جامي که بگيرم ميش انوار بود
بيني که بگويم همه اسرار بود
در هر طرفي که بنگرد ديده من
بي پرده مرا ضياء دلدار بود
جانا تبش عشق به غايت برسيد
از شوق تو کارم به شکايت برسيد
ارزانکه نخواهي که بنالم سحري
درياب که هنگام عنايت برسيد
جان باز که وصل او به دستان ندهند
شير از قدح شرع به مستان ندهند
آنجا که مجردان بهم مي نوشند
يک جرعه به خويشتن پرستان ندهند
جان چو سمندرم نگاري دارد
در آتش او چه خوش قراري دارد
زان باده لبهاش بگردان ساقي
کز وي سر من عجب خماري دارد
جان را جستم ببحر مرجان آمد
در زير کفي قلزم پنهان آمد
اندر دل تاريک به راه باريک
رفتم رفتم يکي بيابان آمد
جان روي به عالم همايون آورد
وز چون و چگونه دل به بيچون آورد
آن راز که تاکنون همي بود نهان
از زير هزار پرده بيرون آورد
جان کيست که او بديده کار تو کند
يا ديده و دل که او شکار تو کند
گر از سر گور من برآيد خاري
آن خار به عشق خار خار تو کند
جان محرم درگاه همي بايد برد
دل پر غم و پر آه همي بايد برد
از خويش به ما راه نيابي هرگز
از ما سوي ما راه همي بايد برد
جانم ز هواهاي تو يادي دارد
بيرون ز مرادها مرادي دارد
بر باد دهم خويش در اين باده عشق
کاين باده ز سوداي تو بادي دارد
جانيکه در او از تو خيالي باشد
کي آن جان را نقل و زوالي باشد
مه در نقصان گرچه هلالي باشد
نقصان وي آغاز کمالي باشد
جائيکه در او چون نگاري باشد
کفر است که آنجاي قراري باشد
عقلي که ترا بيند و از سر نرود
سر کوفته به که زشت ماري باشد
جز دمدمه عشق تو در گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
بي رنگي عشق رنگها را آميخت
وز قالب بي رنگ فراموش نماند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومايه مبند
هر طايفه ات بجانب خويش کشند
زاغت سوي ويرانه و طوطي سوي قند
چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن ناله زير او همه زار کشد
شاهان زمانه خصم بردار کنند
آن نرگس بيدار تو بيدار کشد
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
زلفت کفر است و دين رخ چون قمرست
از کفر نگر که دين چه رونق دارد
چشمي که نظر بدان گل و لاله کند
اين گنبد چرخ را پر از ناله کند
ميهاي هزارساله هرگز نکنند
ديوانگئيي که عشق يکساله کند
جودت همه آن کند که دريا نکند
اين دم کرمت وعده به فردا نکند
حاجت نبود از تو تقاضا کردن
کز شمس کسي نور تقاضا نکند
جوزي که درونش مغز شيرين باشد
درجي که در او در خوش آيين باشد
چندين ز حسد شکستن آن مطلب
گر بشکنيش هزار چندين باشد
چون بدنامي بروزگاري افتد
مرد آن نبود که نامداري افتد
گر در خواهي ز قعر دريا بطلب
کان کف باشد که بر کناري افتد
چون خمر تو در ساغر ما در ريزند
پنهان شدگان اين جهان برخيزند
هم امت پرهيز ز ما پرهيزند
هم اهل خرابات ز ما بگريزند
چون ديده بر آن عارض چون سيم افتاد
جان در لب تو چو ديده ميم افتاد
نمرود صفت ز ديدگان رفت دلم
در آتش سوداي براهيم افتاد
چون ديده برفت توتياي تو چه سود
چون دل همه گشت خون وفاي تو چه سود
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو
آنگاه سخنان جانفزاي تو چه سود
چون روز وصال يار ما نيست پديد
اندک اندک ز عشق بايد ببريد
ميگفت دلم که اين محالست محال
سر پيش فکنده زير لب ميخنديد
چون زير افکند در عراق آميزد
دل عقل کند رها ز تن بگريزد
من آتشم و چو درد مي برخيزم
هر آتش را که درد مي برخيزد
چون شاهد پوشيده خرامان گردد
هر پوشيده ز جامه عريان گردد
بس رخت به خيل کاو گروگان گردد
گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد
چون صبح ولاي حق دميدن گيرد
جان در تن زندگان پريدن گيرد
حايي برسد مرد که در هر نفسي
بي زحمت چشم دوست ديدن گيرد
چون صورت تو در دل ما بازآيد
مسکين دل گمگشته بجا بازآيد
گر عمر گذشت و يک نفس بيش نماند
چون او برسد گذشته ها بازآيد
چون نيستي تو محض اقرار بود
هستي تو سرمايه انکار بود
هرکس که ز نيستي ندارد بوئي
کافر ميرد اگرچه ديندار بود
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
خود چيست بجز عشق که آنرا نگرد
بيزار شوم ز چشم در روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
خاک توام و خداي حق ميداند
واجب نبود که از منت بستاند
ور بستاند دعا گري پيشه کنم
تا رحم کند پيش منت بنشاند
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد
بيکار مرا حلاوت کار تو کرد
بگريختم از دام تو در خانه دل
دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
خوابم ز خيال روي تو پشت بداد
وز تو ز خيال تو همي خواهم داد
خوابم بشد ودست بدامان تو زد
خوابم خود مرد چون خيال تو بزاد
خواهم گردي که از هواي تو رسد
باشد که به ديده خاک پاي تو رسد
جانم ز جفا خرم و خندان باشد
زيرا ز جفا بوي وفاي تو رسد
خواهم که دلم با غم هم خو باشد
گر دست دهد غمش چه نيکو باشد
هان اي دل بي دل غم او دربر گير
تا چشم زني خود غم او او باشد
خورشيد که باشد که بروي تو رسد
يا باد سبک سر که به موي تو رسد
عقلي که کند خواجه گهي شهر وجود
ديوانه شود چون سر کوي تو رسد
خورشيد که در خانه بقا مي نکند
مي گردد جابجا و جا مي نکند
آن نرو بجز قصد هوا مي نکند
مي گويد کاصل ما خطا مي نکند
خورشيد مگر بسته به پيشت ميرد
وان ماه جگر خسته به پيشت ميرد
وان سرو و گل رسته به پيشت ميرد
وين دلشده پيوسته به پيشت ميرد
خوش عادت خوش خو که محمد دارد
ما را شب تيره بينوا نگذارد
بنوازد آن رباب را تا به سحر
ور خواب آيد گلوش را بفشارد
خون دل عاشقان چو جيحون گردد
عاشق چو کفي بر سر آن خون گردد
جسم تو چو آسيا و آبش عشق است
چون آب نباشد آسيا چون گردد
دامان جلال تو ز دستم نشود
سوداي تو از دماغ مستم نشود
گوئيکه مرا چنانکه هستي بنماي
گر بنمايم چنانکه هستم نشود
داني صوفي بهر چه بسيار خورد
زيرا که بايام يکي بار خورد
بگذار که تا اين گل و گلزار خورد
تا چند چو اشتران ز غم خار خورد
در باغ آييد و سبز پوشان نگريد
هر گوشه دکان گل فروشان نگريد
ميخندد گل به بلبلان مي گويد
خاموش شويد و در خموشان نگريد
در باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشه هاي مشکين بو بود
وان آب زره زره که اندر جو بود
اين جمله بهانه بود و او خود او بود
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در ناله ام از لبان قند اندر قند
هر وعده ديدار تو هيچ اندر هيچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
در حضرت حق ستوده درويشانند
در صدر بزرگي همه بيخويشانند
خواهي که مس وجود تو زر گردد
با ايشان باش کيميا ايشانند
در خدمتت اي جان چو بدن ميافتد
زان سجده به بخت خويشتن ميافتد
هر بار که اندر قدمت ميافتم
جان در باطن به پاي من ميافتد
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آيد
از حال بهشتيان مرا ننگ آيد
گوئيکه به صحراي بهشتم ببرند
صحراي بهشت بر دلم تنگ آيد
در راه طلب رسيده اي ميبايد
دامان ز جهان کشيده اي ميبايد
بي چشمي خويش را دوا کني ور ني
عالم همه او است ديده اي ميباشد
در سلسله ات هر آنکه پا بست شود
گر فاني و گر نيست بود هست شود
مي فرمائي که بي خود و مست مشو
ناچار هر آنکه مي خورد مست شود
در سينه هر که ذره اي دل باشد
بي مهر تو زندگيش مشکل باشد
با زلف چو زنجير گره بر گرهت
ديوانه کسي بود که عاقل باشد
در صحبت حق خموش ميبايد بود
بي چشم و زبان و گوش ميبايد بود
خواهي که خلاص يابي از زنده دلي
با زنده دلان به هوش ميبايد بود
در عشق اگرچه خرده بينم کردند
در پيشروي اگر گزينم کردند
آمد سرما و پوستينيم نشد
گرچه همه شهر پوستينم کردند
در عشق توام نصيحت و پند چه سود
زهراب چشيده ام مرا قند چه سود
گويند مرا که بند بر پاش نهيد
ديوانه دلست پاي در بند چه سود
در عشق توام وفا قرين ميبايد
وصل تو گمانست و يقين ميبايد
کار من و دل خاصه در حضرت تو
بد نيست و ليکن به از اين ميبايد
در عشق تو عقل ذوفنون ميخسبد
مشتاق در آتش درون ميخسبد
بي ديده و دل اگر نخسبم چه عجب
خون گشته مرا دو ديده چون ميخسبد
در عشق اگر دمي قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
سر تيز چو خار باش تا يار چو گل
گه در برو گاه بر کنارت باشد
در عشق نه پستي نه بلندي باشد
ني بيهشي نه هوشمندي باشد
قرائي و شيخي و مريدي نبود
قلاشي و کم زني و رندي باشد
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حديث جان کس نکند
اين راه کسي رود که در هر قدمي
صد جان بدهد که روي واپس نکند
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند
هرگز نفسي نامه شرم نه بخواند
نفس بد من مرا بدين روز نشاند
من ماندم و فضل تو دگر هيچ نماند
در گريه خون مرا شکر خند تو کرد
بي بند مرا از اين جهان بند تو کرد
مي فرمائي که عهد و سوگند تو کو
بي عهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد
در کوي خرابات تکبر نخرند
مردي ز سر کوي خرابات برند
آنجا چو رسي مقامري بايد کرد
يا مات شوي يا ببري يا ببرند
در لشکر عشق چونکه خونريز کنند
شمشير ز پاره هاي ما تيز کنند
من غرقه آن سينه دريا صفتم
ياران مرا بگو که پرهيز کنند
در مدرسه عشق اگر قال بود
کي فرق ميان قال با حال بود
در عشق نداد هيچ مفتي فتوي
در عشق زبان مفتيان لال بود
در مي طلبي ز چشمه در بر نايد
جوينده در به قعر دريا بايد
اين گوهر قيمتي کسي را شايد
کز آب حيات تشنه بيرون آيد
در معني هست و در عيان نيست که ديد
در دل پيدا و در زبان نيست که ديد
هستي جهان و در جهان نيست که ديد
در هستي و نيستي چنان نيست که ديد
در مغز فلک چو عشق تو جا گيرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گيرد
چون روح شود جهان نه بالا و نه زير
چون عشق تو روح را ز بالا گيرد
اي دل، اثر صبح، گه شام که ديد
يک عاشق صادق نکونام که ديد
فرياد همي زني که من سوخته ام
فرياد مکن، سوخته خام که ديد
در نفي تو عقل را امان نتوان ديد
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
با اينکه ز تو هيچ مکان خالي نيست
در هيچ مکان ترا نشان نتوان داد
درويش که اسرار جهان ميبخشد
هردم ملکي به رايگان ميبخشد
درويش کسي نيست که نان ميطلبد
درويش کسي بود که جان ميبخشد
در عشق توم وفا قرين مي بايد
وصل تو گمانست، يقين مي بايد
کار من دل خواسته در خدمت تو
بد نيست وليکن به ازين مي بايد
دريا نکند سير مرا جو چه کند
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
گر يار کرانه کرد او معذور است
من ماندم و صبر نيز تا او چه کند
دردي داري که بحر را پر دارد
دردي که هزار بحر پر در دارد
خواهي که بيا پيش فرود آي ز خر
زانروي که روي خر به آخر دارد
دست تو به جود طعنه بر ميغ زند
در معرکه تيغ گوهر آميغ زند
از کار تو آفتاب را شرمي باد
کو تيغ تو ديده صبحدم تيغ زند
دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
بر گوي که دشنام تو دلکش باشد
هر باد که بر گل گذرد خوش باشد
دل با هوس تو زاد و بودي دارد
با سايه تو گفت و شنودي دارد
لاحول همي کنم وليکن لاحول
در عشق گمان مکن که سودي دارد
دلتنگ مشو که دلگشائي آمد
دل نيک نواز با نوائي آمد
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال
کز جانب قاف جان همائي آمد
دل جمله حکايت از بهار تو کند
جان جمله حديث لاله زار تو کند
مستي ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
جانيکه بر آن زنده ام و خندانم
ديوانه شدم چنانکه جان را بزدم
دلدار ابد گرد دلم ميگردد
گرد دل و جان خجلم ميگردد
زين گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حيوان گرد گلم ميگردد
دل در پي دلدار بسي تاخت و نشد
هر خشک و تري که داشت درباخت و نشد
بيچاره به کنج سينه بنشست بمکر
هر حيله و فن که داشت پرداخت و نشد
دل دوش در اين عشق حريف ما بود
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
چون صبح دميد سوي تو آمد زود
با چهره زرد و ديده خون آلود
دل را بدهم پند که عمدا نرود
پيش بت شنگ من از آنجا نرود
لب مي گزد آن بت که کجا افتادي
او کيست که باشد که رود يا نرود
دل ها به سماع بيقرار افتادند
چون ابر بهار پر شرار افتادند
اي زهره عيش کف رحمت بگشاي
کاين مطرب و کف و دف ز کار افتادند
دل هرچه در آشکار و پنهان گويد
زانموي چو مشک عنبرافشان گويد
اين آشفته است و او پريشان دانم
کاشفته سخنهاي پريشان گويد
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
ني ني که به حسن از آفتاب افزون بود
از دايره خيال ما بيرون بود
دانم که نکو بود ندانم چه بود
دوش از قمر تو آسمان مينوشيد
وز آب حيات تو جهان مينوشيد
زان آب حياتي که حياتست مزيد
در هرچه حيات بود آن مينوشيد
دو کون خيال خانه اي بيش نبود
وامد شد ما بهانه اي بيش نبود
عمريست که قصه اي ز جان ميشنوي
قصه چکنم فسانه اي بيش نبود
دي باغ ز وي شکر سلامت ميکرد
بر روي شکوفه ها علامت ميکرد
آن سرو چمن دعوي قامت ميکرد
گل خنده زنان بر او قيامت ميکرد
دي بنده بر آن قمر جاني شد
يک نکته بگفت و بحث را باني شد
ميخواست که مدعاش ثابت گردد
ثابت نشد آن و مدعي فاني شد
دي چشم تو راي سحر مطلق ميزد
روي تو ره گنبد از رق ميزد
تا داشتي آفتاب در سايه زلف
جان بر صفت ذره معلق ميزد
ديدم رخت از غم سر موئيم نماند
جز بندگي روي تو روئيم نماند
با دل گفتم که آرزوئي در خواه
دل گفت که هيچ آرزوئيم نماند
دي مي رفتي بر تو تو نظر مي کردند
آنانکه به مذهب تناسخ فردند
سوگند به اعتقاد خود مي خوردند
کاين يوسف ثانيست که باز آوردند
ديوانه ميان خلق پيدا باشد
زيرا که سوار اسب سودا باشد
ديوانه کسي بود که او را نشناخت
ديوانه به نزد ما شناسا باشد
رفتم بدر خانه آنخوش پيوند
بيرون آمد بنزد من خنداخند
اندر بر خود کشيد نيکم چون قند
کاي عاشق و اي عارف و اي دانشمند
رو ديده بدوز تا دلت ديده شود
زانديده جهان دگرت ديده شود
گر تو ز پسند خويش بيرون آئي
کارت همه سر بسر پسنديده شود
روز آمد و غوغاي تو در بردارد
شب آمد و سوداي تو بر سر دارد
کار شب و روز نيست اين کار منست
کي دو خر لنگ بار من بردارد
روز شاديست غم چرا بايد خورد
امروز مي از جام وفا بايد خورد
چند از کف خباز و سفا رزق خوريم
يکچند هم از کف خدا بايد خورد