آن را منگر که ذوفنون آيد مرد
در عهد و وفا نگر که چون آيد مرد
از عهده عهد اگر برون آيد مرد
از هرچه صفت کني فزون آيد مرد
آن رفت که بودمي من از عشق تو شاد
از عشق تو مي نايدم از عشقم ياد
اسباب و علل پيش من آمد همه باد
بر بحر کجا بود ز کهگل بنياد
آن روز که جان خرقه قالب پوشيد
درياي عنايت از کرم ميجوشيد
سرناي دل از بسکه مي لب نوشيد
هم بر لب تو مست شد و بخروشيد
آن روز که جانم ره کيوان گيرد
اجزاي تنم خاک پريشان گيرد
بر خاک بانگشت تو بنويس که خيز
تا برجهم از خاک و تنم جان گيرد
آن روز که چشم تو ز من برگردد
وز بهر تو کشتنم ميسر گردد
در غصه آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد
آن روز که روز ابر و باران باشد
شرط است که جمعيت ياران باشد
زانروي که روييار را تازه کند
چون مجمع گل که در بهاران باشد
آن روز که عشق با دلم بستيزد
جان پاي برهنه از ميان بگريزد
ديوانه کسي که عاقلم پندارد
عاقل مردي که او ز من پرهيزد
آن روز که کار وصل را ساز آيد
وين مرغ از اين قفس بپرواز آيد
از شه چو صفير ارجعي باز شود
پروازکنان به دست شه بازآيد
آن روز که مهرگان گردون زده اند
مهر زر عاشقان دگرگون زده اند
واقف نشوي به عقل کان چون زده اند
کاين زر ز سراي عقل بيرون زده اند
آن سر که بود بي خبر از وي خسبد
آنکس که خبر يافت از او کي خسبد
مي گويد عشق در دو گوشم همه شب
اي واي بر آن کسي که بي وي خسبد
آن طرفه جماعتي که جانشان بکشد
وين نادره آب حيوانشان بکشد
گر فاش کنند مردمانشان بکشند
ور عشق نهان کنند آنان بکشند
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسيد
مالم همه خورد و کار با دلق رسيد
آبي که از آن دامن خود ميچيدم
اکنون جوشيده است و تا حلق رسيد
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حيات بحر گوهر نامد
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش
چون راست بديدمش دمم برنامد
آن کز تو خداي اين گدا مي خواهد
در دهر کدام پادشا مي خواهد
هر ذره ز خورشيد تو از دور خوش است
زان جمله خورشيد ترا مي خواهد
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد
چون شش جهتم شعله آتش بگرفت
آه کردم و دست بر دهانم بنهاد
آن کس که ترا بيند و خندان نشود
وز حيرت تو گشاده دندان نشود
چندانکه بود هزار چندان نشود
جز کاهگل و کلوخ زندان نشود
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه کند
آن کس که از آب و گل نگاري دارد
روزي به وصال او قراري دارد
اي نادره آنکه زاب و گل بيرون شد
کو چون تو غريب شهرياري دارد
آن کس که ز چرخ نيم ناني دارد
وز بهر مقام آشياني دارد
ني طالب کس بود نه مطلوب کسي
گو شاد بزي که خوش جهاني دارد
آن کس که ز دل دم اناالحق ميزد
امروز بر اين رسن معلق ميزد
وانکس که ز چشم سحر مطلق ميزد
بر خود ز غمت هزار گون دق ميزد
آن کس که مرا به صدق اقرار کند
چون لعبتگان مرا به بازار کند
بيزارم از آن کار و نيم بازاري
من بنده آن کسم که انکار کند
آن کيست که بيرون درون مينگرد
در اهل جنون به صد فسون مينگرد
وز ديده نگر که ديده چون مينگرد
و آن کيست که از ديده برون مينگرد
آن لحظه که آن سرو روانم برسيد
تن زد تنم از شرم چو جانم برسيد
او چونکه چنان بد چنانم برسيد
من چونکه چنين نيم بدانم برسيد
آن لحظه که از پيرهنت بوي رسد
من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
آن پيرهن يوسف خوشبوي کجاست
کامروز ز پيراهن تو بوي برد
آن نزديکي که دلستان را باشد
من ظن نبرم که نيز جان را باشد
والله نکنم ياد مر او را هرگز
زانروي که ياد غايبان را باشد
آن وسوسه اي که شرمها را ببرد
آن داهيه اي که بندها را بدرد
چون سير برهنه گردد از رسم جهان
در عشق جهان را به پيازي نخرد
آنها که بآتش خزان سوخته اند
وز لطف بهار چشمشان دوخته اند
اکنون همه را خلعت تو دوخته اند
شيوه گري و غنج درآموخته اند
آنها که به کوي عارفان افتادند
با نفخه صور چابک و دلشادند
قومي به فداي نفس تن در دادند
قومي ز خود و جهان و جان آزادند
آنها که چو آب صافي و ساده روند
اندر رگ و مغز خلق چون باده روند
من پاي کشيدم و دراز افتادم
اندر کشتي دراز افتاده روند
آنها که دل از الست مست آوردند
جانرا ز عدم عشق پرست آوردند
از دل بنهادند قدم بر سر جان
تا يک دل پر درد بدست آوردند
آنها که شب و روز ترا بر اثرند
صياد نهانند ولي مختصرند
با هر که بسازي تو از آنت ببرند
گر خود نروي کشان کشانت ببرند
آن يار که از طبيب دل بربايد
او را دارو طبيب چون فرمايند
يک ذره ز حسن خويش اگر بنمايد
والله که طبيب را طبيبي بايد
آن يار که عقلها شکارش ميشد
وان يار که کوه بيقرارش ميشد
گفتم که سر زلف بريدي گفتا
بسيار سر اندر سر کارش ميشد
آهو بدود چو در پيش سگ بيند
بر اسب دونده حمله و تک بيند
چندان بدود که در تنش رگ بيند
زيرا که صلاح خود را درين يک بيند
اجري ده ارواحي و سلطان ابد
گرچه به قلب بهاء ديني و ولد
بگذار که ساغر وفا در شکند
چون شيشه شکست پاي مستان بخلد
از آب حيات دوست بيمار نماند
در گلبن وصل دوست يک خار نماند
گويند درچه ايست از دل سوي دل
چه جاي دريچه اي که ديوار نماند
از آتش سوداي توام تابي بود
در جوي دل از صحبت تو آبي بود
آن آب سراب بود و آن آتش برف
بگذشت کنون قصه مگر خوابي بود
از آتش عشق تو جواني خيزد
در سينه جمالهاي جاني خيزد
گر مي کشيم بکش حلالست ترا
کز کشته دوست زندگاني خيزد
از آتش عشق دوست تفها بزنيد
وان آتش را در اين علفها بزنيد
آن چنگ غمش چو پاي ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنيد
از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود
اي دوست گناه عاشقان سخت مگير
کز باده عشق مرد بي شرم شود
از آدميئي دمي بجائي ارزد
يک موي کز اوفتد بکاني ارزد
هم آدميئي بود که از صحبت او
ناديدن او ملک جهاني ارزد
از تاب تو ني يار و عدو ميماند
در بزم تو ني رطل سبو ميماند
جانا گيرم که خونم آشاميدي
آخر به لب شهد تو بو ميماند
از خاک کف پات سران حيرانند
کوران همه مستند و کران حيرانند
زان پاکانيکه در صفا محو شدند
هم ايشان نيز اندر آن حيرانند
از درد چو جان تو به فرياد آيد
آنگه ز خداي عالمت ياد آيد
والله که اگر داد کني داد آيد
ور عشوه دهي ياد تو بر ياد آيد
از ديدن روئيکه ترا ديده بود
ما را به خدا نور دل و ديده بود
خاصه روئيکه از ازل تا بابد
از ديدن روي تو نه ببريده بود
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
يک قطره از آن چکيد و نامش دل شد
از شربت سوداي تو هر جان که مزيد
زآن آب حيات در مزيد است مزيد
مرگ آمد و بو کرد مرا بوي تو ديد
زانروي اجل اميد از من ببريد
از عشق تو دريا همه شور انگيزد
در پاي تو ابرها درر ميريزد
از عشق تو برقي بزمين افتادست
اين دود به آسمان از آن ميخيزد
از عشق خدا نه بر زيان خواهي شد
بي جان ز کجا شوي که جان خواهي شد
اول به زمين از آسمان آمده اي
آخر ز زمين بر آسمان خواهي شد
از لشکر صبرم علمي بيش نماند
وز هرچه مرا بود غمي بيش نماند
وين طرفه تر است کز سر عشوه هنوز
دم ميدمد و مرا دمي بيش نماند
از لطف تو هيچ بنده نوميد نشد
مقبول تو جز قبول جاويد نشد
لطفت به کدام ذره پيوست دمي
کان ذره به از هزار خورشيد نشد
از ما بت عيار گريزان باشد
وز ياري ما يار گريزان باشد
او عقل منور است و ما مست وييم
عقل از سر خمار گريزان باشد
از نيکي تو طبع بدانديش نماند
ني غصه و ني غم نه کم و بيش نماند
از خيل، جلالت تو عالم بگرفت
تا جمله ملک شدند و درويش نماند
از ياد خداي مرد مطلق خيزد
بنگر که ز نور حق چه رونق خيزد
اين باطن مردان که عجايب بحريست
چون موج زند از آن اناالحق خيزد
افسوس که طبع دلفروزيت نبود
جز دلشکني و سينه سوزيت نبود
دادم به تو من همه دل و ديده و جان
بردي تو همه وليک روزيت نبود
اکنون که رخت جان جهاني بربود
در خانه نشستنت کجا دارد سو
آن روز که مه شدي نميدانستي
کانگشت نماي عالمي خواهي بود
امروز خوش است هر که او جان دارد
رو بر کف پاي مير خوبان دارد
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد
امروز ما يار جنون ميخواهد
ما مجنون و او افزون مي خواهد
گر نيست چنين پرده چرا ميدرد
رسوا شده او پرده برون ميخواهد
امشب چه لطيف و با نوا مي گردد
لطفي دارد که کس بدان پي نبرد
اندر گل و سنبلي که ارواح چرد
خيره شده خواب و روبرو مينگرد
امشب ساقي به مشک مي گردان کرد
دل يغما بر دو دست در ايمان کرد
چندان مي لعل ريخت تا طوفان کرد
چندانکه وثاق عقل را ويران کرد
امشب شب آن نيست که از خانه روند
از يار يگانه سوي بيگانه روند
امشب شب آنست که جانهاي عزيز
در آتش اشتياق مستانه روند
اندر دل بي وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نيست ز عالم کم باد
ديدي که مرا هيچ کسي ياد نکرد
جز غم که هزار آفرين بر غم باد
اندر رمضان خاک تو زر ميگردد
چون سنگ که سرمه بصر ميگردد
آن لقمه که خورده اي قذر ميگردد
وان صبر که کرده اي نظر ميگردد
اندر ره فقر ديده ناديده کنند
هرچه آن نه حديث تست نشنيده کنند
خاک در آن باش که شاهان جهان
خاک قدمش چو سرمه در ديده کنند
اندر طلب آن قوم که بشتافته اند
از هرچه جز اوست روي برتافته اند
خاک در او باش که سلطان و فقير
اين سلطنت و فقر از او يافته اند
انديشه هشيار تو هشيار کشد
زارش کشد و بزاري زار کشد
شاهان همه خصم خويش بر دار کشند
زان دولت بيدار تو بيدار کشد
انوار صلاح دين برانگيخته باد
بر ديده و جان عاشقان ريخته باد
هر جان که لطيف گشت و از لطف گذشت
با خاک صلاح دين درآميخته باد
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود
هم خرقه و همراه دلم مجنون بود
آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود
کاري آمد که آن همه مادون بود
اي آنکه ز تو مشکلم آسان گردد
سرو و گل و باغ مست احسان گردد
گل سرمست و خار بد مست و خمار
جامي در ده که جمله يکسان گردد
اي آنکه نخست بر سحر چشم تو زد
وز با نمکي راه نظر چشم تو زد
آنکس که چو توتياش عزت داري
آمد به طريق شکرم چشم توزد
اي از قدمت خاک زمين خرم و شاد
شد حامله از شادي و صد غنچه بزاد
زين غلغله اي فتاد در انجم و چرخ
در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد
اي اطلس دعوي ترا معني برد
فردا به قيامت اين عمل خواهي برد
شرمت بادا اگر چنين خواهي زيست
ننگت بادا اگر چنان خواهي مرد
ايام وصال يار گوئي که نبود
وان دولت بيشمار گوئي که نبود
از يار بجز فراق بر جاي نماند
رفت آن همه روزگار گوئي که نبود
اي اهل صفا که در جهان گردانيد
از بهر بتي چرا چنين حيرانيد
آنرا که شما در اين جهان جويانيد
در خود چو جوئيد شما خود آنيد
اي اهل مناجات که در محرابيد
منزل دور است يک زمان بشتابيد
وي اهل خرابات که در غرقابيد
صد قافله بگذشت و شما در خوابيد
اي دل اثر صبح گه شام که ديد
يک عاشق صادق نکونام که ديد
فرياد همي زني که من سوخته ام
فرياد مکن سوخته اي خام که ديد
اي دل اگرت رضاي دلبر بايد
آن بايد کرد و گفت کو فرمايد
گر گويد خون گري مگوي از چه سبب
ور گويد جان بده مگو کي شايد
اي دل اين ره به قيل و قالت ندهند
جز بر در نيستي وصالت ندهند
وانگاه در آن هوا که مرغان ويند
تا با پر و بالي پر و بالت ندهند
اي دل سر آرزو به پاي اندر بند
اميد به فضل راهنماي اندر بند
چون حاجت تو کسي روا مي نکند
نوميد مشو دل به خداي اندر بند
اي دوست مگو تو بنده اي يا آزاد
بنده که خرد براي زشتي و فساد
اي دست برآورده ترا دست که داد
بگزار مراد خويش کاوراست مراد
اي روز برآ که ذره ها رقص کنند
آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشي بي سر و پا رقص کنند
در گوش تو گويم که کجا رقص کنند
اي سر روان باد خزانت مرساد
اي چشم جهان چشم بدانت مرساد
اي آنکه تو جان آسماني و زمين
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
اي عشق ترا پري و انسان دانند
معروف تر از مهر سليمان دانند
در کالبد جهان ترا جان دانند
با تو چنان زيم که مرغان دانند
اي عشق توم ان عذابي لشديد
اي عاشق تو به زخم تيغ تو شهيد
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد
کو خواب من اي جان مگرش گرگ دريد
اي عشق که جانها اثر جان تواند
اي عشق که نمکها ز نمکدان تواند
اي عشق که زرها همه از کان تواند
پوشيده توئي و جمله عريان تواند
اي قوم که برتر از مه و مهتابيد
از هستي آب و گل چرا ميتابيد
اي اهل خرابات که در غرقابيد
خيزيد که روز و شب چرا در خوابيد
اي لشکر عشق اگرچه بس جباريد
آن يار به خشم رفته را باز آريد
يک جان نبريد دل اگر سخت کند
يک سر نبريد پاي اگر بفشاريد
اي مرغ عجب که صيد تو شيرانند
گمگشته سوداي تو جان سيرانند
خرم زي و آسوده که اين شهر از تو
زيران ز بران و زبران زيرانند
اين پرده دل دگر مکن تا نرود
جز جانب او نظر مکن تا نرود
اين مجلس بيخودي که چون فردوس است
از مستي خود سفر مکن تا نرود
اين تنهائي هزار جان بيش ارزد
اين آزادي ملک جهان بيش ارزد
در خلوت يک زمانه با حق بودن
از جان و جهان و اين و آن بيش ارزد
اي نرم دلانيکه وفا ميکاريد
بر خاک سيه در صفا ميباريد
در هر جائي خبر ز حالم داريد
در دست چنين هجر مرا مگذاريد
اين سر که در اين سينه ما ميگردد
از گردش او چرخ دو تا ميگردد
ني سر داند ز پاي و ني پاي از سر
اندر سر و پا بي سر و پا ميگردد
اين صورت آدمي که درهم بستند
نقشي است که در تويله غم بستند
گه ديو گهي فرشته گاهي وحشي
اين خود چه طلسم است که محکم بستند
اين طرفه که يار در دامن گنجد
جان دو هزار تن در اين تن گنجد
در يک گندم هزار خرمن گنجد
صد عالم و در چشمه سوزن گنجد
اين عشق به جانب دليران گردد
آهو است که او بابت شيران گردد
اين خانه عشق از امل معمور است
مي پنداري که بيتو ويران گردد
اين مست به باده اي دگر مي گردد
قرابه تهي گشت و بسر مي گردد
اي محتسب اين مست مرا دره مزن
هرچند ز پيش مست تر مي گردد
اين واقعه را سخت بگيري شايد
از کوشش عاجزانه کاري نايد
از رحمت ايزدي کليدي بايد
تا قفل چنين واقعه را بگشايد
بار دگر اين خسته جگر باز آمد
بيچاره به پا رفت و به سرباز آمد
از شوق تو بر مثال جانهاي شريف
سوي ملک از کوي بشر بازآمد
با روي تو هيچکس ز باغ انديشد
با عشق تو از شمع و چراغ انديشد
گويند که قوت دماغ از خوابست
عاشق کي شد که از دماغ انديشد
با سود وصال تو زيانت نرسد
جاني تو که زحمتي بجانت نرسد
مي ترساند ترا که تا هر نفسي
پر دل شوي و چشم بدانت نرسد
با هرکه دمي عشق تو آميخته شد
گوئي که بلا بر سر او ريخته شد
منصور ز سر عشق ميداد نشان
حلقش به طناب غيرت آويخته شد
بخشاي بر آن بنده که خوابش نبود
بخشاي بر آن تشنه که آبش نبود
بخشاي که هر کو نکند بخشايش
در پيش خدا هيچ ثوابش نبود
بر بنده بخند تا ثوابت باشد
وز بنده شکر خنده جوابت باشد
ميگريم زار تا شرابت باشد
ميسوزم دل که تا کبابت باشد
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
تا چهره ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پيش او خاک شويم
تا بو که بدين طريق در ما نگرد
پرسيدم از آن کسي که برهان داند
کان کيست که او حقيقت جان داند
خوش خوش به جواب گفت کاي سودائي
اين منطق طير است سليمان داند
پرسيد مهم که چشم تو مه را ديد
گفتم که بديد و مه ز مه ميپرسيد
گفتا که ز ماه عيد ميپرسم من
گفتم که بلي عيد همي پرسد عيد
برقي که ز ميغ آن جهان روي نمود
چون سوخته اي نيست کرا دارد سود
از هر دو جهان سوخته اي ميبايست
کان برق که مي جهد در او گيرد زود
بر گور من آن کو گذرد مست شود
ور ايست کند تا بابد مست شود
در بحر رود بحر به مد مست شود
در خاک رود گور و لحد مست شود
بر يار نظر کنم خجل ميگردد
ور ننگرمش آفت دل ميگردد
در آب رخش ستارگان پيدايند
بي آب وي آبم همه گل ميگردد
بس درمانها کان مدد درد شود
بس دولتها که روي از آن زرد شود
خوف حق آن بود کز آن گرم شوي
خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود
بسيار ترا خسته روان بايد شد
و انگشت نماي اين و آن بايد شد
گر آدميئي بساز با آدميان
ور خود ملکي بر آسمان بايد شد
بشنو اگرت تاب شنيدن باشد
پيوستن او ز خود بريدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر است
چون گفتن ايشان همه ديدن باشد
بعضي به صفات حيدر کرارند
بعضي ديگر ز زخم تو بيمارند
عشقت گويد درست خواهم در راه
گوئي تو که ني شکستگان بسيارند
بويت آمد گريز را روي نماند
پرهيز و گريز جز بدانسوي نماند
از بوي تو رنگ و بوي ماميد زدند
تا کار چنان شد که ز ما بوي نماند
بوي دم مقبلان چو گل خوش باشد
بدبخت چو خار تيز و سرکش باشد
از صحبت گل خار ز آتش برهد
وز صحبت خار گل در آتش باشد
بي بحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بي جان جهان جان و جهان تنگ آمد
چون صحبت دوست صيقل جان و دلست
در جان گيرش که رافع زنگ آمد
بي تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من شود زبان هر موئي
يک شکر تو از هزار نتوانم کرد
بيت و غزل و شعر مرا آب ببرد
رختي که نداشتيم سيلاب ببرد
نيک و بد زهد و پارسائيرا
مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد
بيدار شو اي دل که جهان مي گذرد
وين مايه عمر رايگان ميگذرد
در منزل تن مخسب و غافل منشين
کز منزل عمر کاروان ميگذرد