چهل و چهارم

گر مه و گز زهره و گر فرقدي
از همه سعدان فلک اسعدي
نيستي از چرخ و ازين آسمان
سخت لطيفي، ز کجا آمدي؟
چونک به صورت تو ممثل شوي
ماه رخ و دلبر و زيبا قدي
از تو پديد آمده سوداي عشق
وز تو بود خوبي و زيبا خدي
گم شده هر دل و انديشه
هرچه شود ياوه توش واجدي
خاتم هر ملک و ممالک توي
تاج سر هر شه و هر سيدي
نوبت خود بر سر گردون زدند
چونک دمي خويش بر ايشان زدي
هر بديي کو به تو آورد رو
خوب شود، رسته شود از بدي
اي نظرت معدن هر کيميا
اي خود تو مشعله هر خودي
در خور عامست چنين شرحها
کو صفت و معرفت ايزدي؟
گر برسد برق ازان آسمان
گيرد خورشيد و فلک کاسدي
گرد نيايند وجود و عدم
عاشقي و شرم، دو ضدند هم
چون تلف عشق موبد شدي
گر تو يکي روح بدي صد شدي
مست و خراب و خوش و بيخود شود
خلق، چو تو جلوه گر خود شدي
اي دل من باده بخور فاش فاش
حد نزنندت، چو تو بي حد شدي
حد اگر باشد هم بگذرد
شاد بمان تو که مخلد شدي
اي دل پرکينه مصفا شدي
وي تن ديرينه، مجدد شدي
مست همي باش و ميا سوي خود
چون به خود آيي، تو مقيد شدي
روح چو بست و بدن همچو خاک
آبي و از خاک مجرد شدي
تيره بدي در بن خنب جهان
راوقي اکنون و مصعد شدي
خواست چراغت که بميرد وليک
رو که به خورشيد مويد شدي
جان تو خفاش بد و باز شد
چونک درين نور معود شدي
هم نفسي آمد، لب را ببند
تا بکي ام دم تو درآمد شدي
ساقي جان آمد با جام جم
نوبت عشرت شد خامش کنيم