چهل و سوم

زين دودناک خانه گشادند روزني
شد دود و، اندر آمد خورشيد روشني
آن خانه چيست؟ سينه و آن، دود چيست؟ فکر
ز انديشه گشت عيش تو اشکسته گردني
بيدار شو، خلاص شو از فکر و از خيال
يارب، فرست خفته ما را دهل زني
خفته هزار غم خورد از بهر هيچ چيز
در خواب، گرگ بيند، يا خوف ره زني
در خواب جان ببيند صد تيغ و صد سنان
بيدار شد، نبيند زان جمله سوزني
گويند مردگان که: « چه غمهاي بيهده
خورديم و عمر رفت به وسواس هر فني
بهر يکي خيال گرفته عروسيي
بهر يکي خيال بپوشيده جوشني
آن سور و تعزيت همه با دست اين نفس
ني رقص ماند ازان و نه زين نيز شيوني »
ناخن همي زنند و ، رخ خود همي درند
شد خواب و نيست بر رخشان زخم ناخني
کو آنک بود با ما چون شير و انگبين؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغني؟
اکنون حقايق آمد و خواب خيال رفت
آرام و مأمنيست، نه ما ماند و ني مني
ني پير و ني جوان، نه اسيرست و ني عوان
ني نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهني
يک رنگيست و يک صفتي و يگانگي
جانيست بر پريده و وارسته از تني
اين يک نه آن يکيست، که هرکس بداندش
ترجيع کن که در دل و خاطر نشاندش
اي آنک پاي صدق برين راه مي زني
دو کون با توست، چو تو همدم مني
هيچ از تو فوت نيست، همه با تو حاضرست
اي از درخت بخت شده شاد و منحني
هر سيب و آبيي که شکافي به دست خويش
بيرون زند ز باطن آن ميوه روشني
زان روشني بزايد يک روشني نو
از هر حسن بزايد هر لحظه احسني
بر ميوها نوشته که زينها فطام نيست
بر برگها نبشته، ز پاييز، ايمني
اي چشم کن کرشمه، که در شهره مسکني
وي دل مرو ز جا، که نکو جاي ساکني
بسيار اغنيا چو درختان سبز هست
اين نادره درخت ز سبزي بود غني
بس سنگ يک مني ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از مني
زيرا که هر وجود همي ترسد از عدم
کندر حضيض افتد، از ربوه سني
اي زاده عدم، تو بهر دم جوانتري
وي رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهني
هستي ميان پوست که از مغز بهترست
عريان ميان اطلس و شعري و ادکني
گر زانک نخل خشکي در چشم هر جهود
با درد مريم، آري صد ميوه جني
مينا کن بروني، و بينا کن درون
دنيا کجا بماند، در دور تو، دني؟!
اي جان و اي جهان جهان بين و آن دگر
و اي گردشي نهاده تو در شمس و در قمر
اي آنک در دلي، چه عجب دلگشاستي!
يا در ميان جاني، بس جانفزاستي
آميزش و منزهيت، در خصومتند
که جان ماستي تو، عجب، يا تو ماستي
گر آني و گر ايني، بس بحر لذتي
جمله حلاوت و طرب و عطاستي
از دور نار ديدم، و نزديک نور بود
گر اژدها نمودي، ما را عصاستي
تو امن مطلقي و بر نارسيدگان
اينست اعتقاد که خوف و رجاستي
چون يوسفي، بر اخوان جمله کدورتي
يعقوب را هميشه صفا در صفاستي
مجنون شديم تا که ز ليلي بري خوريم
اي عشق، تو عدوي همه عقلهاستي
اي عقل، مس بدي تو و از عشق زر شدي
تو کيميا نه، علم کيمياستي
اي عشق جبرئيل در راز گستري
گويي که وحي آر همه انبياستي
آنکس که عقل باشدش او اين گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستي
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستي
گر باد را نبيني، اي خاک خفته چشم
گر باد نيست از چه سبب در هواستي
گرچه بلند گشتي، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبرياستي
از ماه تا به ماهي جويد نشاط تو
بسيار گو شدند، پي اختلاط، تو