سي ونهم

مستيان در عربده، رفتند و رفتم گوشه
با دو يار رازدان و هم ره و هم توشه
اندران گوشه بديدم آفتابي کز تفش
جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشه
پست و بالاي نهاد من هواي او گرفت
چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه
من خود از فتنه و بلا بگريختم در گوشها
خود من از ديگ بلا برداشته سر پوشه
عشق شمس الدين خداوندم يکي غوغاييست
گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشه
وصل همچون جبرئيل و هجر چون خناس شد
وحي جبريل امين سوزنده وسواس شد
کي توان کردن نصيحت عاشق اوباش را؟!
کي توان پوشيدن اين عيش پديد وفاش را
جام مستوري که خام عشق او اندر کشيد
در قلاشي مي بسوزد عالم قلاش را
هرکه بيند روي او، او گشت آلتون تاش او
ليک شاهان را نباشد چه بود آلتون تاش را؟!
اين چه خورشيديست آخر کز براي عشق او
مي بسوزد همچو هيزم جان و دل خفاش را
نزد آن خورشيد شمس الدين تبريزي بريد
از دل من زاري و افغان و اين غوغاش را
عشق شمس الدين چو خمر و جان من چون کاس شد
از خداونديش چون آن نور جان ايناس شد
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد
بر نوازش گاه تو يعني دل من داغ کرد
يک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل
جمله شادي تا به شير مادر استفراغ کرد
کو زماني که وصالت برگذشت از روي لطف
سوي خارستان جانم جملگي را باغ کرد
نور شمس الدين خداوندم عدم را هست کرد
چه عجب گر شوره را او به باغ و راغ کرد
در غمي بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
زنده کردش اين خيالت کو بخوانش لاغ کرد
جان من چون درکشيد آن جام خاص خاص را
در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را