سي و هفتم

اي بانگ و صلاي آن جهاني
اي آمده تا مرا بخواني
ما منتظر دم تو بوديم
شادآ، که رسول لامکاني
هين، قصه آن بهار برگو
چون طوطي آن شکرستاني
افسرده شديم و زرد گشتيم
از زمزمه دم خزاني
ما را برهان ز مکر اين پير
ما را برسان بدان جواني
زهر آمد آن شکر، که او داد
سردي و فسردگي نشاني
پا زهر بيار و چاره کن
کز دست شديم ما، تو داني
زين زهر گياهمان برون بر
هم موسي عهد و هم شباني
پيش تو امانت شعيبم
ما را بچران به مهرباني
تا ساحل بحر و روضه ما را
در پيش کني و خوش براني
تا فربه و با نشاط گرديم
از سنبل و سوسن معاني
پنهان گشتند اين رسولان
از ننگ و تکبر ملولان
اي چشم و چراغ هردو ديده
ما را بقروي جان کشيده
ما را ز قرو ميار بيرون
ناخورده تمام، و ناچريده
لاغر چو هلال ماند طفلي
سه ماه ز شير وا بريده
بگذار به لطف طفل جان را
اندر بر دايه در خزيده
چون ناله ما به گوشت آمد
آن را مشمار ناشنيده
در لب، سر شاخ سخت گيرد
هر سيب که هست نارسيده
از بيم، که تا نيفتد از شاخ
ماند بي ذوق و پژمريده
جان نيست ازان جماد کمتر
با دايه عقل برگزيده
سه بوسه ز تو وظيفه دارم
اي بر رخ من سحر گزيده
تا صلح کنيم بر دو، امروز
زيرا که ملولي و رميده
خامش، که کريم دلبرست او
اخلاق و خصال او حميده
هين، خواب مرو که دزد و لولي
دزديد کلاهت از فضولي
اين نفس تو شد گنه فزايي
کرمي بد و گشت اژدهايي
شب مرداري، حرام خواري
روز اخوت و دزد و ژاژخايي
رو داد بخواه از اميري
صاحب علمي، صواب رايي
نبود بلد از خليفه خالي
مخلوق کيست، بي خدايي؟!
رنجور بود جهان به تشويش
بي عدل و سياست و لوايي
بيماري و علت جهان را
شمشير بود پسين دوايي
هنگام جهاد اکبر آمد
خيز اي صوفي، بکن غزايي
از جوع ببر گلوي شهوت
شوريده مشو به شوربايي
تن باشد و جان، سخاي درويش
اينست اصول هر سخايي
بگداز به آتشش، که آتش
مر خامان راست کيميايي
خاموش که نار نور گردد
ساقي شود آتش و سقايي
صد خدمت و صد سلام از ما
بر عقل کم خموش گويا