سي و ششم

فتاد اين دل به عشق پادشاهي
دو عالم را ز لطف او پناهي
اگر لطفش نمايد رخ به آتش
ز آتشها برون رويد گياهي
چو بردابرد حسنش ديد جانم
برفت آن هاي و هويم، ماند آهي
اگر حسنش بتابد بر سر خاک
ز هر خاکي برآيد قرص ماهي
قيامتهاي آن چشم سياهش
بپوشانيد جانم را سياهي
ز تلخ هجر او، شکر چو زهري
ز خون خونين شده هر خاک راهي
زمين تا آسمان آتش گرفتي
اگر ني مژده دادي گاه گاهي
دو صد يوسف نمايد از خيالش
که هريک را ذقن بر، طرفه چاهي
بهر چاهي ازان چهها درافتم
چو يوسف ز آن چه افتم من به چاهي
ايا مخدوم شمس الدين تبريز
ازين جانهاي پرآتش مپرهيز
چو چنگ عشق او بر ساخت سازي
به گوش جان عاشق گفت رازي
بزد در بيشه جان، عشقش آتش
بسوزانيد هرجا بد مجازي
نمازي گردد آن جاني که دارد
به پيش قبله حسنش نمازي
ز فر جان عشق انگيز شاهي
نهد بر اطلس بختش طرازي
هر آن زاغي که چيد از خرمن او
يکي دانه، دمي وا گشت بازي
زرايرهاي روحي مي سرايند
ز عشق روي او پرده حجازي
چه مي ترسي ز مردن؟! رو تو بستان
ز عشقش عمر بي مرگي، درازي
چه عمري، عمر شيريني، لطيفي
لطيفي، مست عشقي، پاک بازي
وليکن ناز، او را زيبد اي جان
مکن زنهار با نازش، تو نازي
خداوند شمس دين، زان جام پيشين
بريزا در دهان جان ريشين