جهان اندر گشاده شد جهاني
که وصف او نيايد در زباني
حياتش را نباشد خوف مرگي
بهارش را نگرداند خزاني
در و ديوار او افسانه گويان
کاوخ و سنگ او اشعار خواني
چو جغذ آنجا رود، طاوس گردد
چو گرگ آنجا رود، گردد شباني
به رفتن چون بود، تبديل حالي
نه نقلي از مکاني تا مکاني
بخارستان پا بر جاي بنگر
ز نقل حال گردد گلستاني
ببين آن صخره پا بر جاي مانده
چه سيران کرد، تا شد لعل کاني
بشوي از آب معني دست صورت
که طباخان بگسردند خواني
ملايک بين بزاييده ز ديوان
نزايد اينچنيني، آنچناني
بسي ديدم درختي رسته از خاک
کي ديد از خاک رسته آسماني؟!
چو يخرج حي من ميت عيان شد
جماد مرده شد صاحب عياني
ز قطره آب ديدم که بزايد
قباي ، رستمي، يا پهلواني
نديدم من که از باد خيالي
برون آيد بهشتي يا جناني