سي ام

عجب سروي، عجب ماهي، عجب ياقوت و مرجاني
عجب جسمي، عجب عقلي، عجب عشقي، عجب جاني
عجب لطف بهاري تو، عجب مير شکاري تو
دران غمزه چه داري تو؟ به زير لب چه مي خواني؟
عجب حلواي قندي تو، امير بي گزندي تو
عجب ماه بلندي تو، که گردون را بگرداني
عجبتر از عجايبها، خبير از جمله غايبها
امان اندر نواييها، به تدبير، و دوا داني
ز حد بيرون به شيريني، چو عقل کل بره بيني
ز بي خشمي و بي کيني، به غفران خدا ماني
زهي حسن خدايانه، چراغ و شمع هر خانه
زهي استاد فرزانه، زهي خورشيد رباني
زهي پربخش، اين لنگان، زهي شادي دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطاني
به هر چيزي که آسيبي کني، آن چيز جان گيرد
چنان گردد که از عشقش بخيزد صد پريشاني
يکي نيم جهان خندان، يکي نيم جهان گريان
ازيرا شهد پيوندي، ازيرا زهر هجراني
دهان عشق مي خندد، دو چشم عشق مي گريد
که حلوا سخت شيرينست و حلواييش پنهاني
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پريشان را
گلستان ساز زندان را، برين ارواح زنداني
بدين مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کليدي ديگرش سازم، به ترجيعش کنم روشن
توي پاي علم جانا، به لشکرگاه زيبايي
که سلطان السلاطيني و خوبان جمله طغرايي
حلاوت را تو بنيادي، که خوان عشق بنهادي
کي سازد اينچنين حلوا جز آن استاد حلوايي؟!
جهان را گر بسوزاني، فلک را گر بريزاني
جهان راضيست و مي داند که صد لونش بيارايي
شکفتست اين زمان گردون بريحانهاي گوناگون
زمين کف در حني دارد، بدان شادي که مي آيي
بيا، پهلوي من بنشين، که خنديم از طرب پيشين
که کان لذت و شادي، گرفت انوار بخشايي
به اقبال چنين گلشن، بيايد نقد خنديدن
تو خندان روتري يا من؟ کي باشم من؟ تو مولايي
توي گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لايحصل
بيا کافتاد صد غلغل، به پستي و به بالايي
توي کامل منم ناقص، توي خالص منم مخلص
توي سور و منم راقص، من اسفل تو معلايي
چو تو آيي، بناميزد، دوي از پيش برخيزد
تصرفها فرو ريزد به مستي و به شيدايي
تو ما باشي مها ما تو، ندانم که منم يا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همي خايي
وفادارست ميعادت، توقف نيست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسيه ست و نه فردايي
به ترجيع سوم يارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، يکي کن جمله دلها را
سلام عليک اي دهقان، در آن انبان چها داري؟
چنين تنها چه مي گردي؟ درين صحرا چه مي کاري؟
زهي سلطان زيبا خد، که هرکه روي تو بيند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساري
مرا گويي: « چه مي گويي؟ » حديث لطف و خوش خويي
دل مهمان خود جويي، سر مستان خود خاري
ايا ساقي قدوسي، گهي آيي به جاسوسي
گهي رنجور را پرسي، گهي انگور افشاري
گهي دامن براندازي، که بر تردامنان سازي
گهي زينها بپردازي، کي داند در چه بازاري؟
سلام عليک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن ديدار چون ماهت، بر آن يغماي هشياري
سلام عليک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام عليک بي پايان، بر آن کرسي جباري
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادي سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برين ايوان زنگاري
تو مهمانان نو را بين، برو ديگي بنه زرين
بپز گر پروري داري، وگر خرگوش کهساري
وگر نبود اين و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردي تو، يقين مي دان که مرداري
خمش باش و فسون کم خوان، نداري لذت مستان
چرايي بي نمک اي جان، نه همسايه نمکساري؟
رسيدم در بياباني، کزو رويند هستيها
فرو بارد جزين مستي از آن اطراف مستيها