بيست و هشتم

اي آنک ما را از زمين بر چرخ اخضر مي کشي
زوتر بکش، زوتر بکش، اي جان که خوش برمي کشي
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر مي کشي
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو مي افکني
ذاالنون و ابراهيم را در آب و آذر مي کشي
امروز خلقي سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پيش از همه امروز دربر مي کشي
اي اصل اصل دلبري، امروز چيز ديگري
از دل چه خوش دل مي بري، وز سر چه خوش سر مي کشي
اي آسمان، خوش خرگهي، وي خاک، زيبا درگهي
اي روز، گوهر مي دهي، وي شب، تو عنبر مي کشي
اي صبحدم، خوش مي دمي، وي باد، نيکو همدمي
وي مهر، اختر مي کشي، وي ماه، لشکر مي کشي
اي گل، به بستان مي روي، وي غنچه پنهان مي روي
وي سرو از قعر زمين، خوش آب کوثر مي کشي
اي روح، راح اين تني، وي شرع، مفتاح مني
وي عشق شنگ و ره زني، وي عقل ، دفتر مي کشي
اي باده، دفع غم توي، بر زخمها مرهم توي
وي ساقي شيرين لقا، دريا به ساغر مي کشي
اي باد، پيکي هر سحر، کز يار مي آري خبر
خوش ارمغانيهاي آن زلف معنبر مي کشي
اي خاک ره، در دل نهان داري هزاران گلستان
وي آب، بر سر مي دوي، وز بحر گوهر مي کشي
اي آتش لعلين قبا، از عشق داري شعلها
بگشاده لب چون اژدها، هر چيز را درمي کشي
ترجيع اين باشد که تو ما را به بالا مي کشي
آنجا که جان رويد ازو، جان را بدانجا مي کشي
عيسي جان را از ثري، فوق ثريا مي کشي
بي فوق و تحتي هر دمش تا رب اعلي مي کشي
متانند موسي چشمها از چشم پيدا مي کني
موسي دل را هر زمان بر طور سينا مي کشي
اين عقل بي آرام را، مي بر که نيکو مي بري
وين جان خون آشام را مي کش که زيبا مي کشي
تو جان جان ماستي، مغز همه جانهاستي
از عين جان برخاستي، ما را سوي ما مي کشي
ماييم چون لا سرنگون وز لا تومان آري برون
تا صدر الا کشکشان، لا را بالا مي کشي
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصي شده
وين عقل چون قنديل را بر سقف مينا مي کشي
شاهان سفيهان را همه، بسته به زندان مي کشند
تو از چه و زندانشان سوي تماشا مي کشي
تن را که لاغر مي کني، پر مشک و عنبر مي کني
مر پشه را پيش کش، شهپر عنقا مي کشي
زاغ تن مردار را، در جيفه رغبت مي دهي
طوطي جان پاک را، مست و شکرخا مي کشي
نزديک مريم بي سبب، هنگام آن درد و تعب
از شاخ خشک بي رطب هر لحظه خرما مي کشي
يوسف ميان خاک و خون در پستي چاهي زبون
از راه پنهان هردمش اي جان به بالا مي کشي
يونس به بحر بي امان محبوس بطن ماهيي
او را چو گوهر سوي خود از قعر دريا مي کشي
در پيش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل
خوان ملايک مي نهي، نزل مسيحا مي کشي
ترجيع ديگر اين بود، کامروز چون خوان مي کشي
فردوس جان را از کرم در پيش مهمان مي کشي
درد دل عشاق را، خوش سوي درمان مي کشي
هر تشنه مشتاق را، تا آب حيوان مي کشي
خود کي کشي جز شاه را؟ يا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را تو اين سان مي کشي
سلطان سلطانان توي، احسان بي پايان توي
در قحط اين آخر زمان، نک خوان احسان مي کشي
پيش دو سه دلق دني، چندان تواضع مي کني
گويي کمينه بنده، خوان پيش سلطان مي کشي
زنبيلشان پر مي کني، پر لعل و پر در مي کني
چون بحر رحمت خس کشد زنبيل ايشان مي کشي
الله يدعو آمده آزادي زندانيان
زندانيان غمگين شده، گويي به زندان مي کشي
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان مي خرد
گرچه به ظاهر سوي او تهديد ثعبان مي کشي
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم
تو سر مکش تا من کشم چون تو پريشان مي کشي »
فرعون گفت: اين رابطه از تست و موسي واسطه
مانند موسي کش مرا، کو را تو پنهان مي کشي
موسي ما ناخوانده، سوي شعيبي رانده
چون عاشقي درمانده، بر وي چه دندان مي کشي؟!
موسي ما طاغي نشد، وز واسطه ننگش نبد
ده سال چوپانيش کرد، چون نام چوپان مي کشي؟!
اي شمس تبريزي، ز تو اين ناطقان جوشان شده
اين کف به سر بر مي رود، چون سر به کيوان مي کشي
ترجيع ديگر اين بود، اي جان که هردم مي کشي
افزون شود رنج دلم، گر لحظه کم مي کشي
اي آنک ما را مي کشي، بس بي محابا مي کشي
تو آفتابي ما چو نم، ما را به بالا مي کشي
چند استخوان مرده را، بار دگر جان مي دهي
زندانيان غصه را، اندر تماشا مي کشي
زين پيش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک مي زند، کو را همانجا مي کشي
اي مهر و ماه و روشني، آرامگاه و ايمني
ره زن، که خوش ره مي زني، مي کش، که زيبا مي کشي
اي آفتاب نيکوان، وي بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوي روان، چون مشک سقا مي کشي
چون ديدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
انديشه را گفتم: « بدو چون سوي سودا مي کشي »
اي عقل هستم مي کني،وي عشق مستم مي کني
هرچند پستم مي کني، تا رب اعلا مي کشي
اي عشق مي کن حکم مر، ما را ز غير خود ببر
اي سيل مي غري، بغر، ما را به دريا مي کشي
اي جان، بيا اقرار کن، وي تن، برو انکار کن
اي لا، مرا بردار کن، زيرا بالا مي کشي
هرکس که نيک و بد کشد، آن را بسوي خود کشد
الا تو نادر دلکشي، ما را سوي ما مي کشي
اي سر، تو از وي سرشدي، وي پا، ز وي رهبر شدي
از کبر چون سر مي نهي؟ وز کاهلي پا مي کشي؟!
اي سر، تو از وي سرشدي، وي پا، ز وي رهبر شدي
از کبر چون سر مي نهي؟ وز کاهلي پا مي کشي؟!
اي سر، بنه سر بر زمين، گر آسمان مي بايدت
وي پاي، کم رو در وحل، گر سوي صحرا مي کشي
اي چشم منگر در بشر، وي گوش، مشنو خير و شر
وي عقل مغز خر مخور، سوي مسيحا مي کشي
والله که زيبا مي کشي، حقا که نيکو مي کشي
بي دست و خنجر مي کشي، بيچون و بي سو مي کشي